سیزده بدر جبهه!
نوشته شده به وسیله ی نور الزهراء در تاریخ 91/1/13:: 7:42 صبح
سیزده بدر جبهه!
حمید میگوید که بچههای گروهان هجرت تمام گردان را به ناهار دعوت کردهاند و قرار است هنگام سال تحویل دور هم باشیم. بچههایی که برای خرید رفته بودند، برگشتهاند و با جدیت و سرسختی مانع از پاتک زدن، به پاکتها و جعبههای میوه و شیرینی میشوند. قند تو دلمان آب میشود که کی به این جعبهها و پاکتها میرسیم!
بچهها سرگرم خانه تکانی هستند: پتوها در فضای آزاد تکانده میشود. لباسها شسته میشود، در و دیوار، دستمال کشیده میشود و موها کوتاه میشود. عید است، عید!
حمید میگوید که بچههای گروهان هجرت تمام گردان را به ناهار دعوت کردهاند و قرار است هنگام سال تحویل دور هم باشیم. بچههایی که برای خرید رفته بودند، برگشتهاند و با جدیت و سرسختی مانع از پاتک زدن، به پاکتها و جعبههای میوه و شیرینی میشوند. قند تو دلمان آب میشود که کی به این جعبهها و پاکتها میرسیم! توی یکی از پاکتها حنا است؛حنا برای روز عملیات.
نزدیک ظهر است که میرویم طبقه بالا، بچههای گردان در ایوان تنگ هم در دو ردیف نشستهاند و گرم صحبت و بگو بخندند راهرو دراز است و جا دار و همه در آن جا شدهایم. ظرفها شیرینی و میوه، آن وسط، برایمان ابراز ارادت میکنند و ما با چشم و لبخند به آنها میفهمانیم که حسابتان را میرسیم!
از رادیوی کوچک و سیاهی که بالای ایوان گذاشتهاند، صدای تیک تاک ساعت شنیده میشود. هر چند لحظه گوینده میگوید که تا تحویل سال فلان دقیقه و ثانیه مانده است.سید جواد میگوید: «رفته بودم پیش بچههای تخریب. برای خودشان سفره هفت سین درست کردهاند که منحصر بفرد است. 1- مین سوسکی2- سرنیزه 3- سمبه اسلحه 4- سیم خاردار 5- سی - چهار (4- C نوعی ماده انفجاری)6- سیمینوف 7- سوزن»
آغاز سال یکهزار و سیصد و شصت و هفت هجری شمسی!
آهنگ نوروزی پخش میشود و بعد دعای: «یا مقلب القلوب و الابصار یا مدبر الیل و النهار یا محول الحول و الاحوال حول حالنا الی احسن الحال» و دیده بوسی آغاز میشود. ارجحیت با پدران و برادران شهداست و سادات و فرماندهان. بدنم میلرزد. حالی عجیب دارم. پیام امام خمینی پخش میشود. تا فرمانده تعارف میکند که میوه و شیرینی بخوریم در یک آن ظرفها شیرینی و میوه مثل دل مومن پاک میشود! فرمانده از کسانی که صدای خوبی دارند دعوت میکند تا برای بچهها شعری با صدای خوش بخوانند. تا سید جواد میآید به خود بجنبد، یک نفر دیگر شروع میکند به خواندن. فکر کنم خروسک گرفته! اگر صدای خوش این است، من با صدای کلفتم از او بهتر میخوانم.
بچهها هر چند چیزی نمیگویند اما لب میگزند و بعضا کرکر میخندند. آن بنده خدا هم از رو نمیرود و سرمان را درد آورده است. دستش را گذاشته بغل گوشش و چنان صدایی بیرون میدهد که مرا یاد سیراب شیردان فروشهای سیار در کوچه پس کوچههای جوادیه میاندازد.یکی از ته راهرو میگوید: «بچهها کسی روغن گریس سراغ ندارد!» همه میزنند زیر خنده. اما آقای خوش صدا هنوز در حال لرزندان پیکر نازنین حافظ شیرازی در قبر است! چند شکلات به سر این خوش صدا میخورد. محل نمیگذارد. به یکباره، باران قند و شکلات و سنگریزه به سوی آقای خوش صدا باریدن میگیرد. یک تکه قند به حلق آقای خوش صدا میخورد و به سرفه میافتد و ما از صدای گوش خراشش راحت میشویم. همه میخندند حتی فرمانده گردان.
سفره ناهار پهن میشود و مشغول خوردن ناهار میشویم. یاد یکی از بچهها میافتم که در گردان حمزه مسوول دسته بود. او تعریف میکرد: «یادش بخیر! عید بعد از عملیات کربلای پنج بود. یعنی پارسال. روز سیزدهم فروردین بود و تازه از صبحگاه برگشته بودیم که بچهها دورهام کردند که برویم سیزده بدر! هر چه گفتم: چه سیزده بدری؟ این حرفها چیه؟ ول کنید بابا! که اصرار و التماس کردند که الا و بالله باید برویم. از تدارکات ناهار گرفتیم و رفتیم لب رود کرخه. جای باصفایی پیدا کردیم. بچهها تاب درست کردند و آخر سر، ما را هم که قیافه گرفته بودیم که مثلا مسئول دستهایم به وسوسه انداختند. موقعی به خودم آمدم که دیدم تاب میخورم و میخندم. ناهار را میان گل و چمن، لا بهلای دار و درختها فرستادیم به خندق بلا. بچهها به شوخی سبزه گره میزدند و آه میکشیدند. کلی خندیدیم و عصر برگشتیم اردوگاه. یک هفته نشد که تو عملیات «کربلای هشت» خیلی از آنان به شهادت رسیدند.
با سر و صدای بچهها به خودم میآیم. بچههای تبلیغات در حال پخش عیدی هستند. اسکناسها تبرک شده حضرت امام که مثل طلا و جواهر در دست میچرخند و چشمها را به نمی اشک مهمان میکند. بچهها دم میگیرند که :
فصل گل و صنوبره/عیدی ما یادت نره!فرمانده میخندد و با تکان دادن دست، بچهها را ساکت می کند و میگوید: «باشد، باشد، اما عیدی شما این است که دو تا سه روز دیگر میرویم عملیات» بچهها صلوات میفرستند و چند نفر سوت بلبلی میزنند. همه میخندیم. صلوات پشت صلوات.
میروم وضو بگیریم که باز چشمم میافتد به ستون رو به رو که رویش نوشته: «برای شادی روح شهدای آینده صلوات.»
راوی: داود امیریان
کلمات کلیدی :