به یاد شهید حجت الاسلام میثمی (2)
نوشته شده به وسیله ی نور الزهراء در تاریخ 90/7/4:: 8:34 صبح
خیلی بچه دوست داشت. هر کس بچه دار می شد، می رفت دیدنش. ما دختردار شده بودیم. آمد دیدنمان، گفت «هدیه نیاورده م براتون.» قرآنی را که همیشه همراهش بود درآورد. صفحه ی اولش چیزی نوشت و هدیه داد به دخترم.
پرسید «ناراحت میشم برم؟»
گفتم« آره. اما نمی خوام مزاحمت باشم».
رفت. دو روز بعد هادی به دنیا آمد.
بوسیدش و اسمش را گفت. پرسیدم «دوستش داری؟»
گفت: «مادرش رو بیشتر دوست دارم.»
تا صبح نماز خواندم. خواب به چشمم نمی آمد. نشده بود خبر ندهد که نمی آید. جلوی پنجره منتظر بودم که آمد.
بعد از جلسه خوابش برده بود. کسی دلش نیامده بود بیدارش کند. آن روز من را برد شاه چراغ که از دلم در بیاید.
چاه فاضلاب آب پر شده بود.
همه خواب بودند. رفت بیرون. فکر کردم مثل هر شب می رود وضو بگیرد برای نماز شب، دیر کرد. رفتم دنبالش، بیل و کلنگ برداشته بود، چاه را خالی می کرد.
کم مانده بود من را بزند. گفته بود بلیت اتوبوس بگیرم، خانواده اش را ببرم اصفهان. دیده بودم ماشین سپاه بی کار افتاده با آن برده بودمشان.
خیلی عصبانی بود. میثمی شهید شد. می خواستم خانواده اش را ببرم معراج. سوار ماشین سپاه کردمشان. هر کاری کردم، راه نیفتاد. خراب شده بود.
حس کردم میثمی بدجوری نگاهم می کند.
برای هادی یک کتاب بزرگ نقاشی و یک جعبه ماژیک خریده بود. گفتم «حالا زوده برای هادی. کتاب به این قشنگی را خراب می کنه.»
گفت «باید از حالا یاد بگیره».
شب هایی که بود، می نشست برایش می گفت باید چه کار کند.
هادی و حسین دعوایشان شده بود. موهای هم را می کشیدند. گفت «آماده شان کن، ببرمشان بیرون.»
یک ساعت بعد آمد. سر دو تاشان را کچل کرده بود. گفت «نمی خواهم تو حرص بخوری.
من را فرستاده بود اصفهان، عملیات بود و نمی توانست به ما سر بزند. اما دلم آنجا بود. آخر بلیت گرفتم و برگشتم اهواز.
هادی پرید بغل عبدالله. گفت «ا، بابایی هنوز صدام شما را نکشته؟»
دلم ریخت، اما عبدالله خندید.
اواخر شب تا اذان صبح از شهادت گفت. همیشه کم حرف می زد، حتی از این جور حرف ها، اما آن شب دو – سه ساعت حرف می زد.
بلند شد. از سنگر رفت بیرون که وضو بگیرد و برنگشت. یک ترکش ریز خورده بود به سرش.
حضرت زهرا(س) را خیلی دوست داشت. روضه اش را هم دوست داشت. روضه ی او را که می خواند به سومین زهرا(س) که می رسید، دیگر نمی توانست ادامه دهد.
ترکش که خورد و بردندش بیمارستان، زنده ماند تا روز شهادت حضرت زهرا(س).
منبع:مجله امتداد
کلمات کلیدی :