سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مردی با چفیه سفید

مردی با چفیه سفید

چفیه

 

به سر دوراهی که رسیدیم راننده ترمز کرد و گفت: «آقایون به سلامت، قدم رو تا پادگان».  

باقر از پشت وانت تویوتا جست زد پایین؛ و دست من و مرتضی را هم کشید.  

بعد از یک هفته مرخصی و بوهای جور به جور توی شهر، حالا دوباره بوی منطقه جنگی حالی به حالیم می کرد.

مرتضی نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: «باز هم تنگِ غروب رسیدیم».

باقر پشت بند حرف او را گرفت و بی حال ادامه داد:

«... و باز هم دوراهی غُصه».

مرتضی ساکش را روی شانه انداخت و به راه افتاد.

باقر کنار شانه خاکی جاده نشست و به سرخی غروب خیره شد.

مانده ام با مرتضی بروم یا کنار باقر بنشینم.

«خُل شده.» به رقتن مرتضی نگاه می کنم و می گویم: «کدام مان خُل نیستیم؟».

باقر که انگار خلق تنگش از جوش و خروش افتاده از جا بلند می شود

و مثل گوریل به سینه اش می کوبد: «به این جناب خُل بگو صبر کند تا با هم برویم».

 

انگشت چرک و شورم را تو دهانم می کنم و سوت می زنم.

مرتضی برمی گردد و نگاه مان می کند؛ و تا برسیم ساکش را وسط جاده می کوبد و روی آن می نشیند.

چند لکه ابرِ سرخ و خاکستری در هم پیچیدند و خورشید زورکی به آسمان بند شده.

چفیه ام را مثل حوله حمام به سر و سینه و زیر بغلم می مالم و پُف پُف می کنم.

حالا دیگر گرمای جنوب را خوب می شناسیم و بفهمی نفهمی به آن عادت کردیم.

به مرتضی که می رسیم مثل مجسمه ای بی جان خودش را به زمین می اندازد و تاق باز دراز می کشد.

باقر ساک او را هم برمی دارد و روی شانه دیگرش می اندازد

و می گوید: «فکر کردی نفهمیدیم خُلی که دارای نقش مجسمه را بازی می کنی؟».

مرتضی شاد و شنگول از جا می پرد سر باقر را در بغل می گیرد: «آخرش به حرفِ این آقا خُلِ رسیدی یا نه؟ اگر می خواهی دوراهی غصه دق مرگت نکند باید بزنی به سیم آخر، پیاده!» هر سه نفرمان می دانیم برای رسیدن به پادگان حداقل باید پنجاه کیلومتر راه برویم.

باقر کلافه است و حرفهایش با حرص از دهانش بیرون می زند: «من...

آخرش از دست تو سر به کوه و بیابان می گذارم».

مرتضی دستش را زیر بند ساک می اندازد و با مهربانی به باقر نگاه می کند: «رفیق هم رفقای امروزی، هم قهر می کنند هم ساک آدمهای خُلِ کول کش می کنند.» هر سه می خندیم و مرتضی می گوید: «موافق اید چیق صلح بکشیم؟».

بعد دستش را فرو می کند تو ساک و نخودچی کشمش هایی را که مادرش توشه راهش گذاشته بیرون می آورد و با ما قسمت می کند.

یک ساعت بیشتر است که راه می رویم.

وقتی هوا حسابی تاریک می شود به این نتیجه می رسیم که عجب غلطی کردیم.

«بچه ها به نظرم جلوتر نرویم بهتر است، می ترسم اسیر بشویم.» باقر که حالا پاک بی خیال شده و چند قدم جلوتر حرکت می کند؛ برمی گردد و لگدی به طرف مرتضی می اندازد.

مرتضی فرار می کند و از خنده ریسه می رود.

باقر می گوید: «اگر تو فرمانده جنگ بودی بعید نبود که سربازانت صدکیلومتر دورتر از خط مقدم اسیر بشوند».

مرتضی دوباره یک مشت نخودچی کشمش به طرف باقر می گیرد و صدایش را کلفت می کند و می گوید: «درست است رزمنده.

بهتر است دوباره چیق صلح بکشیم».

وقتی برمی گردم به شکلک درآوردن مرتضی نگاه کنم درجا خشکم میزند.

دو تا فندق نورانی می بینم که هر لحظه بزرگتر می شود.

ذوق زده به جاده خاکی خیره می شوم.

مرتضی ساکش را روی شانه جابجا می کند و می گوید: «یا جدّا».

فندق نورانی بزرگ و بزرگتر می شود.

باورم نمی شود.

وانت تویوتا چند متر جلوتر ترمز می کند و گرد و خاک جاده به سر و مغزمان هجوم می آورد.

راننده چراغ کابین را روشن می کند.


فقط یک نفر کنار راننده نشسته جلو می رویم.

مرتضی خوشمزگی می کند: «سواره که از پیاده خبر ندارد».

مردی که چفیه سفید روی شانه اش انداخته و کنار راننده نشسته لبخند می زند و می گوید: «خبر دارد».

راننده اخم می کند و دنده معکوس می کشد و پدال گاز را بی خودی فشار می دهد.

«بپرید بالا».

مرد چفیه سفید که لباس بسیجی رنگ و رخ رفته ای به تن دارد، دستش را روی دست راننده می گذارد و با سر عقب ماشین را نشان می دهد.

بعد به ما نگاه می کند و می گوید: «این جلو برای دو تا شیربچه جا هست، من که می خواهم بروم عقب آب و هوا عوض کنم.» باقر فرز می پرد بالا و تنگِ راننده می نشیند.

مرتضی ساکش را می اندازد عقب تویوتا و بدون استفاده از دست و با یک جست بلند بالا می رود.

برای تصمیم گرفتن معطل نمی شوم و می روم عقب.

باقر سرش را از پنجره بیرون می آورد و برایم خط و نشان می کشد.

ماشین حرکت می کند و هوای گرم روی صورت گُر گرفته مان بازی می کند.

«حتماً می خواهید بروید پادگان؟» به صورت آفتاب سوخته مرد چفیه سفید نگاه می کنم و می گویم: «بله».

پادگان

مرتضی ساکش را زیر سرش می گذارد و یله می دهد: «نگوئید پادگان، بنویسید جهنم - راه ابریشم هم اینقدر سخت و طولانی نیست.» مرد چفیه سفید دستی به ریش های مشکی و به قاعده اش می کشد و سرش را مثل معلم حساب و هندسه تکان می دهد.

حدس می زنم زیر زبانش پر از حرف باشد.

قیافه اش که اینجوری می گوید.

«مگر شما بسیجی نیستید؟» مرتضی یله اش را از روی ساک برمی دارد و می گوید: «بفرمایید حالا که بسیجی شدیم الفاتحه».

مرد چفیه دستش را روی دست مرتضی می گذارد و لحظه ای بی آنکه حرف بزند او را نگاه می کند.

مرتضی دست دیگرش را که آزاد است روی سینه می گذارد و خم می شود.

«مخلصیم اخوی، می خواهید معجزه کنید؟» مرد چفیه سفید از حرفهای مرتضی یک دلِ سیر می خندد و آخرسر می گوید: «ماشاا...

به این روحیه».

مرتضی لب و دهانش را کج و معوج می کند؛ زیپ ساک را باز می کند و مشتی نخودچی کشمش بیرون می آورد و به طرف مرد چفیه سفید می گیرد.

«بخورید برای فک تان خوب است.

ما به اش می گوئیم چیق صلح، چون باعث می شود حرفهای اضافی نزنیم و زیر مشت لگد دوستان نیفتیم.» به آسمان نگاه می کنم.

ماه همراه مان می آید.

از مرد چفیه سفید خوشم آمده دلم می خواهد مرتضی با احترام بیشتری با او حرف بزند؛ اما انتظار بیهوده ای دارم.

«شما هم بسیجی هستید؟ قیافه تان که به از ما بهتران می خورد.» مرد چفیه سفید که لبخند از لبش دور نمی شد، سرش را تکان می دهد و می گوید: «مثل خودت، اما نه به مخلصی تو».

خسته ام و چشمهایم را می بندم.

مرتضی یک ریز حرف می زند.

انگار چیق صلح نتوانسته فک اش را از کار بیندازد.

«... شنیدم فرمانده لشکر عوض شده.

خدا کند به فکر مشکلات بچه بسیجی ها باشد.

یعنی...

من که چشمم آب نمی خورد.» حرفهای مسلسل وار مرتضی آرامش را از مغزم گرفته است.

چاره ای ندارم باید قید یک چرت خواب را برنم.

از قرار معلوم تا به پادگان برسیم او مرد چفیه سفید را تخلیه اطلاعاتی کرده است.

«... اگر من فرمانده لشکر بودم دستور می دادم ده تا دیو ارتشی به قطار صف بکشند اول دوراهی غصه تا بسیجی های بخت برگشته ای مثل ما راحت به پادگان برسند».

«یعنی غصه تو همین است؟» مرتضی صدایش را تو گلو می اندازد و چپ چپ به مرد چفیه سفید نگاه می کند.

«ای بابا مثل اینکه تو باغ نیستی، اصلاً می دانی دوراهی غصه کجاست؟ همین جاده ای را که الان دارد برایمان لالایی می خواند را می بینید؟ برو تا برسی به اولش».

مرد چفیه سفید با اشاره سر حرفهای مرتضی را تأیید می کند و لبخند می زند.

نگاهم به شیشه عقب ماشین می افتد.

باقر چِشم و ابرو بالا و پایین می کند و انگار می خواهد موضوعی را بفهماند.

مدام به مرد چفیه سفید اشاره می کند و با دست به سرش می کوبد.

یقین فهمیده مرتضی مثل همیشه آب و روغن قاطی کرده.

«... مشکل دیگری نداری؟ فقط همین؟» مرتضی دوباره روی ساک یله می دهد و با دلخوری می گوید: «نه جناب فرمانده، باقی سلامت، بعدش شهادت».

مرد چفیه سفید دستش را روی شانه مرتضی می گذارد و صمیمانه نگاهش می کند.

«چرا ناراحت می شوی؟ راحت حرفت را بگو، اصلاً فکر کن من فرمانده لشکر هستم.» مرتضی این بار چشمهایش را می بندد و دراز می کشد و سرش را روی ساک می گذارد.

فکر می کنم چیق صلح اثرش را گذاشته است.

صدایش خواب آلود است.

«نه اخوی من و تو گروه خونی مان به این حرفها نمی خورد.

فعلاً لالایی بهتر است.» از دیدن چشمهای بسته مرتضی همان قدر خوشحال می شوم، که از دیدن تویوتا.

تو خواب و بیداری هستم که ماشین ترمز می کند و صدای باقر را می شنوم: «رسیدیم.» مرد چفیه سفید هم با ما پیاده می شود و هر سه نفرمان را در آغوش می گیرد.

در آخرین لحظه می گویم: «ببخشید، این رفیق ما خیلی زود صمیمی می شود».

مرد چفیه سفید با دو دست بازوهایم را می گیرد و لبخند می زند.

«همین جوری خوبه، اصل، اخلاص است، که دارد.» وقتی تویوتا دور می شود باقر به دست با پیشانی اش می کوبد و می گوید: «فهمیدید کی بود؟» مرتضی بند ساک را روی شانه اش جابجا می کند؛ و نخودی را به هوا می اندازد و دهانش را زیر آن می گیرد: «آره فهمیدیم، پسرِ بابایش بود.» باقر سکوت می کند و به راه می افتیم.

شب وقتی تو آسایشگاه دراز کشیدیم و به سقف نگاه می کنیم، صدای باقر را می شنویم.

انگار با خودش حرف میزند: «کسی که عقب تویوتا نشسته بود فرمانده لشکر بود.

حاج عباس کریمی».

ناگهان مرتضی مثل برق گرفته ها تکان می خورد.

می بینیم که چشمهایش گرد شده و رنگش پریده.

به باقر نگاه می کند.

چشمهای باقر هم خیس اشک است.

دیگر هیچ شک و شبهه ای برای مرتضی باقی نمانده.

مثل یک تکه گوشت بی جان در جایش می افتد.

بعد دست لرزانش را دراز می کند و تو گرمای کلافه کننده آسایشگاه پتو را به سرش می کشد؛ و تا صبح زار میزند.

سه ماه بعد وقتی می خواهیم به مرخصی برویم خیال مان راحت است.

می دانیم وقتی برمی گردیم چند دیو ارتشی به قطار صف کشیدند.

 

مردی با چفیه سفید/ اصغر فکور



کلمات کلیدی :
زیارتنامه حضرت زهرا سلام الله علیها جهت دریافت کد کلیک کنید