کلاس قرآن
نوشته شده به وسیله ی نور الزهراء در تاریخ 91/1/12:: 3:24 صبح
اولین روزی که پام به خونه اش باز شد
اون روزی بود که متوجه شدم دختر بچه های همسایه مون به اونجا می رند،
تا قرآن یاد بگیرند.
من جا مونده بودم.
دو جلسه بود که کلاس قرآن شروع شده بود.
اکرم و زهرا می گفتند: خانم لطیفی قبول نمی کنه که شما رو ثبت نام کنه.
ایشون گفته بود که دیگه ظرفیت کلاس تکمیل شده
و دیگه کسی رو قبول نمیکنه برای ثبت نام.
با هزار امید وآرزو همراه با اکرم به طرف کلاس راه افتادم.
خانم لطیفی رو خیلی دوست داشتم.
وقتی به خونه خانم مرتاضی رسیدیم، اکرم و زهرا با خانم لطیفی صحبت کردند
ولی ایشون گفتند که نمیشه و ظرفیت تکمیله.
خیلی ناراحت شدم و دلم گرفت.
اکرم وزهرا به کلاس رفتند و من به خونه خودمون برگشتم.
خونه ی خانم مرتاضی حدود سه تا کوچه با ما فاصله داشت.
از پشت بام خونه مون می تونستم
درخت اکالیپتوس بزرگی رو که توی حیاط خونه شون بود ببینم.
درختی بزرگ وسط باغچه ی حیاط خونه ای 70 متری یا شاید کوچک تر.
به سرعت خودم رو به خونه رسوندم.
ماجرا رو برای مادرم تعریف کردم.
مامانم دوست صمیمی خانم مرتاضی بود
با ایشون صحبت کرد
قرار شد که من هم به کلاس قرآن برم
و همراه دوستام قرآن بخونم.
خیلی خوشحال شدم .
منتظر موندم تا جلسه بعدی کلاس قرآن شروع بشه.
پ ن1: من کلاس سوم ابتدایی بودم که به کلاس قرآن می رفتم.
پ ن2: بعضی از اسامی واقعی هستند و بعضی به علت فراموشی اسم جایگزین هستند.
پ ن3: به یاد او می نویسم که الان در بین ما نیست. کسی که یادش همیشه در دلم زنده است.
خانم مرتاضی عزیزم که خیلی زود ما رو ترک کرد.
کلمات کلیدی :