طلوع در شرقِ دجله
نوشته شده به وسیله ی نور الزهراء در تاریخ 91/1/12:: 4:8 عصر
طلوع در شرقِ دجله
دشمن ساعتی بعد از عملیات بدر پاتک کرده بود.
حالا هم جاده تدارکاتی را بسته بود به توپ و خمپاره.
قاسم گفت: «حالا باید چکار کنیم حاجی؟ چند تا از ماشین های تدارکات را زدند،
جاده را بستند به گلوله، از این طرف بچه ها مهمات ندارند،
موقعیت منطقه هم که اجازه نمی دهند از توپخانه استفاده کنیم.
ما هستیم و سلاحهای سبک.»
عباس دوربین را از چشم برداشت و به طرف قاسم گرفت:
«خوب نگاه کن آنها برای هر نفر ما یک تانک دارند، اما این مهم نیست، چون ما هم برای همه
تانکهاشان یک نقشه خوب داریم.
تو و نیروهایت فقط نگذار عراقیها از این قسمت نفوذ کنند، تا وقت عملی کردن نقشه ما هم برسد.
برای رساندن مهمات به بچه ها هم خودم یک فکری می کنم.
فعلاً خداحافظ.»
قاسم با تعجب نگاه کرد و پرسید: «چه نقشه ای داری حاجی؟»
عباس لبخندی زد و گفت: «توکل می کنیم به خدا، نمی گذاریم زحمات بچه ها هدر برود.»
عباس از دیدگاه پایین آمد و به راه افتاد.
نسیم ملایمی بوی آبگیرها را در فضا پخش کرده بود.
خورشید اسفندماه از آسمان به شرق دجله می تابید.
عباس گونی پر از گلوله های آر پی جی.
را به دوش انداخت و دوید.
گلوله های خمپاره مثل باران روی جاده تدارکاتی باریدن گرفت.
جوان بسیجی با دیدن فرمانده لشکر از کانال بالا آمد و گونی را از پشت او گرفت.
«حاج عباس شرمنده ایم، چرا شما؟»
عباس عرق پیشانی اش را پاک کرد و گفت: «وقت این حرفها نیست، باید گلوله ها را به بچه ها برسانیم.»
یک ردیف گلوله زمین را شخم زد و از کنارش گذشت.
در همین حال صدای فریاد چند نفر بگوش رسید.
«الله اکبر...
الله اکبر...» عباس به طرف صدا برگشت.
هنوز قدم از قدم برنداشته بود که دستی او را گرفت و به داخل کانال کشید.
سیدمهدی بود، فرمانده یکی از گردآنها.
عباس آثار بی خوابی را در چشمهای به خون نشسته او دید و گفت: «زیاد بچه ها را زمین گیر نکن باید به جلو برویم.»
سیدمهدی به بالای کانال سرک کشید و گفت: «حاج عباس شما امید وروحیه بچه ها هستید، چرا رفتید جلو گلوله؟»
عباس به کانال مارپیچ نگاه کرد و زیرلب گفت: «امیدشان به خدا باشد، مگر خون من رنگین تر است؟»
امدادگرها برانکارد به دست از لا به لای نیروها جا باز می کردند و به جلو می رفتند.
حسین با دیدن عباس جلو آمد و چاق سلامتی کرد.
عباس بی درنگ پرسید «چه خبر؟»
حسین کلاه کشی سبزرنگش را به سر محکم کرد و گفت: «پایین صحرای کربلاست، اما خدا را شکر بچه ها کم نیاوردند.
چند نفری هم اسیر گرفتیم فقط...» «فقط چی؟» حسین تولبی جواب داد: «فقط تانک هاشان تمامی ندارد.
هر چی می زنیم دوباره مثل قارچ رشد می کنند.
تمام دشت پر از تانک شده.
یکی از اسرا می گفت صدام آمده تو منطقه و خودش دارد فرماندهی می کند...
خیال خام دارند حاجی!» سیدمهدی حمایل اش را مرتب کرد و با یک جست بلند از دیوار کانال بالا رفت.
عباس پیشانی اش را به دیوار کانال گذاشت و به فکر فرو رفت.
حسین آرام پرسید: «چی می بینی حاجی؟» هدف دشمن مثل روز روشن است.
اگر آنها به دژ خاکریز اصلی برسند هیچکس نمی تواند جان سالم به در ببرد.»
حسین به دلواپسی های فرمانده فکر کرد و حرف آخرش را پرسید: «راه رستگاری کجاست؟ چاره چیه؟»
عباس گفت: «باید هر جور شده پاتک دشمن را خنثی کنیم.» آنشب خواب راحت به چشم هیچکس سر نزد.
با اولین پرتو نور خورشید روی دشت، حسین خسته و کوفته از راه رسید.
دو چشمش از بی خوابی دو کاسه خون بود.
زمین هنوز از انفجار گلوله های توپ می لرزید.
عباس دست از کار کشید و به چاله ها نگاه کرد.
حسین گفت: «اینجا باید بشود گورستان تانکها.
عباس سر به آسمان گرفت و گفت: «توکل بر خدا، خبر خوب چی داری؟»
اشک در چشم حسین حلقه زد:
«دشمن یک پهلوی دیگر از ما گرفته، از همانجا هم خاکریز اصلی را بستند به گلوله؛ و از تو خشکی و آب بچه ها را می زنند.»
عباس شنید و به راه افتاد.
تا به خاکریز برسد هزار فکر و نقشه به ذهنش رسیده بود.
حالا آنجا بود، کنار خاکریز.
یک طرف خشکی بود و طرف دیگرش آب.
یکی از بسیجی ها گفت: «از صبح زود تک تیراندازهای عراقی بچه ها را از تو همین آبراه می زنند و می روند.
هیچکس تا به حال نتوانسته رد آنها را بگیرد».
عباس چهار نفر را انتخاب کرد.
نی زار در هم تنیده بود و به سختی میشد در میان آنها پناه گرفت.
خمپاره های سرگردان در آب می افتادند و گاهی در عمق سبزرنگ آبراه منفجر می شدند.
عباس آر پی جی.
را روی شانه اش گذاشت.
جوان بسیجی گفت: «به نامردی بچه ها را می زنند؛» و تیربارش را مسلح کرد.
انتظارشان طولانی شد.
عباس پرسید: «مطمئن هستید که از آبراه بچه ها را می زنند».
بجای پاسخ ناگهان صدایی به گوش رسید و زود خاموش شد.
دو تا قایق اند.
رفتند بین بوته های نی؛ فکر کنم کمین گرفتند.» عباس گوش تیز کرد و دوربین را به چشم گذاشت.
دو تک تیرانداز عراقی را که لباس غواصی به تن داشتند دید.
«چکار کنیم حاج عباس؟» عباس انگشتش را روی لب گذاشت و آر پی جی را از ضامن خارج کرد.
نفس در سینه چهار بسیجی دیگر حبس شده بود.
با رهاشدن گلوله و صدای انفجار، عباس دوباره دوربین را به چشم گذاشت و لا به لای نی زار را نگاه کرد.
به جز چند تخته پاره چیزی ندید.
قایق دوم را به تیربارچی سپرد؛ و در حالیکه دور می شد گفت: «چند نفر نیروی کمکی می فرستم.
فقط چشم از این آبراه برندارید.» حسین و قاسم با دیدن عباس به طرف او دویدند.
حسین گفت: «نگران بودیم حاجی پس کجا بودی؟»
عباس به آبراه اشاره کرد و لبخند زد: «رفته بودم شکار گرگِ آبراه.»
قاسم لحظه ای به صدای انفجار گلوله های توپ گوش کرد و با ناراحتی
گفت: «داریم قیچی می شویم، صدای تانکهای عراقی را می شنوی؟».
عباس ناباورانه نگاه کرد و گفت: بچه ها را آماده کن، نیروی کمکی هم در راه است.»
«شما کجا می خواهید بروید؟»
عباس دهانه آبراه را نشان داد و گفت: «الان وقت اجرای نقشه ای است که برایت گفتم.»
حسین سرش را بالا گرفت.
عباس به طرف او رفت و پیشانی اش را بوسید «قسمتی از دِژ را باز می کنیم، اینجوری بهتر است.»
حسین بغض آلود لبخند زد و گفت: «برای تانک هاشان یک جُشِ گِل درست و حسابی می گیریم.»
قاسم در حالیکه می رفت گفت: «اگر موفق بشویم صدام دیگر خیال فرماندهی به سرش نمی زند.»
«خداحافظ» حسین این بار گذاشت تا اشک صورتش را خیس کند.
صدایش همراه با بغض بود: «خداحافظی نکن حاجی، من تا حال نشنیدم شما خداحافظی بکنی...
نگو حاجی.» عباس لبخند زد و به راه افتاد.
یک ساعت بعد خبر دهان به دهان چرخید: «عراقیها زمین گیر شدند.» حسین دیگر طاقت نداشت.
در این یک ساعت عباس را در همه جا دیده بودند؛ اما آخرین جای او مشخص نبود.
«آخرین بار تو سنگر دیده بانی او را دیدم».
حسین دوباره به راه افتاد.
در راه با خودش فکر کرد: «او می خواست دشمن را ارزیابی کند، به جز دیدگاه کجا می تواند رفته باشد.» راه دیدگاه را در پیش گرفت.
بوی باروت همه جا را گرفته بود.
با دیدن دیدگاه قدمهایش را بلندتر برداشت.
از اینجا هم می توانست عباس را که خمیده به تانکهای دشمن نگاه می کرد ببیند.
با صدای سوت به زمین دراز کشید.
وقتی سر بلند کرد نمی توانست باور کند.
جایی که لحظاتی قبل عباس را دیده بود، در غباری غلیظ گم شده بود.
زمین را چنگ زد و از جا بلند شد و دوید.
رزمنده ای با دیدن او به سر و صورتش کوبید و صدایش در میان رگبار گلوله ها نشیب و فراز گرفت.
«... زدند...
حاجی... را... زدند...» حسین رسید.
در میان ذرات خاک، که زیر پرتو خورشید زمستانی پراکنده بود عباس را دید.
دیگر باید باور می کرد.
سر او را در بغل گرفت و اشک امانش نداد.
فرمانده برای آخرین بار چشمهایش را باز کرد.
حسین سرش را روی سینه او گذاشت و گفت: «عباس جان.»
با رسیدن غروب تانکهای دشمن به گِل نشسته بودند؛ نیروهای کمکی و تازه نفس سراغِ فرمانده را می گرفتند.
مردی با چفیه سفید/ فکور اصغر
کلمات کلیدی :