شب عملیات
نوشته شده به وسیله ی نور الزهراء در تاریخ 91/1/18:: 11:4 عصر
شب عملیات
جهاد دامغان، مدتی قبل از عملیات والفجر 9، فعالیت مهندسی خود را آغاز کرد و شروع کرد به زدن جادهای که در پشت ارتفاعات هزارقله واقع شده بود.
از آن جا که این جاده بین نیروهای ما و دشمن قرار داشت، مقداری از آن، قبل از عملیات زده شده بود و مابقی باید با شروع عملیات کار میشد.
من از ابتدای جادهسازی در آن جا حضور داشتم.
در آن منطقه، همیشه برف و باران شدیدی میبارید و من همواره شاهد از جانگذشتگی برادران راننده بودم و میدیدم که چگونه با جان و دل کار میکنند.
این نکته را هم اضافه کنم که بر اثر بارش مداوم برف و باران، منطقه و جاده شدیداً باتلاقی شده بود و ما امیدی به مطلوب شدن وضع نداشتیم؛
اما از آن جا که الطاف الهی همیشه با نیروهای ماست، یک هفته قبل از عملیات، تمام منطقه خشک و آماده عملیات شد.
شب عملیات فرا رسید. آن شب، به خاطر مهتابی بودن هوا، منطقه بسیار روشن شده بود و امکان این که دشمن نیروهای ما را ببیند، زیاد بود.
باز هم شکر خدا، هم زمان با حرکت نیروها، ابرهای سیاه منطقه را در برگرفت و باران رحمتی شروع به ریزش کرد.
برای خاکریززنی همراه با یک اکیپ، از محور هزارقله به محور اصلی عملیات اعزام شدیم.
از طرف فرماندهی تیپ ویژه شهدا به ما خبر دادند که جهت کار به منطقهای که رزمندگان بسیج هستند، برویم.
دیگر صبح شده بود. کار را شروع کردیم. هوای مهآلودی بود. من و شهید سعیدیان، با هم یک بولدوزر داشتیم.
مسئول مهندسی تپهای را جهت ادامه کار به ما معرفی کرد که باید در آن جا 8 کیلومتر راه میزدیم، در حالی که اطلاع صحیحی از پاکسازی منطقه نداشتیم.
بالاخره حرکت کردیم و بعد از سه کیلومتر که با بولدوزر رفتیم، به روستایی رسیدیم.
دلم شور میزد.
به شهید سعیدیان گفتم، نرویم جلو، چون شواهد حاکی است که دشمن هنوز از آن تپه جلوتر است.
ولی شهید سعیدیان قبول نکرد و گفت اگر دشمن در آن جا مستقر بود، به ما نمیگفتند به آن جا بروید.
در 50 متری روستا بولدوزر را نگه داشتیم و تصمیم گرفتیم برای شناسایی به روستا برویم. داخل یکی از خانههای ملت محروم کرد شدیم.
پر از مهمات بود. دشمنان، در خانههایی که از کردها گرفته بودند مهمات انبار کرده بودند، در همین حین متوجه یک نفر شدم که داشت از 30 متری ما عبور میکرد.
او متوجه ما نشد. برای این که از وضعیت منطقه باخبر شویم، او را صدا زدیم. شهید سعیدیان به او گفت:
ـ حاج آقا، بچه کجایی؟
جواب نداد. برای بار دوم که صدا زدیم، با تعجب برگشت و نگاهمان کرد.
بعد، بلافاصله اسلحهاش را آماده کرد و روی رگبار گذاشت.
دقت که کردیم، از روی پوتین و شلوار او فهمیدیم که از نیروهای عراقی است.
یک لحظه به این فکر افتادم که اسلحهاش را بگیرم.
اما شهید سعیدیان پشت او ایستاده بود و اگر این کار را میکردم، ممکن بود تیر شلیک شود و به او بخورد.
در این حین متوجه شدیم که یک جیپ که روی آن توپ 106 بود، دارد به طرف ما میآید.
از بچههای سپاه بودند. گفتند چون بولدوزر را بالای تپه دیدیم، فکر کردیم منطقه آزاد شده است.
تا من شروع کردم به تعریف کردن ماجرا، مزدور عراقی پا به فرار گذاشت و به یکی از خانهها پناه برد.
هر چه اصرار کردیم که از خانه بیرون بیاید، قبول نکرد. ناچار نیروهای اسلام، او را به درک واصل کردند.
کلمات کلیدی :