قدمت روی چشم
نوشته شده به وسیله ی نور الزهراء در تاریخ 91/1/19:: 12:35 صبح
قدمت روی چشم
صدایی در گوشش دور می خورد؛
«خوش آمدی. قدمت روی چشم».
مدام صدا تکرار می شد.
حمید بی توجه به صدا، نشست روی خاک و زانو هایش را جمع کرد توی بغلش. سرش را بین زانوهایش گذاشت و به خاک زیر پایش خیره شد. صدای راوی را می شنید.
اشکِ همه ی بچه ها را در آورده بود، ولی حمید هنوز چشم به زمین دوخته بود. باز هم صدا برایش تکرار شد:
«قدمت روی چشم...»
راوی همانطور که گونه ی خیسش را با دست پاک می کرد گفت:
« رفقا! قدر اینجا رو بدونین. قدم رو چشم شهدا گذاشتین. استخوان های این عزیزا برگشت به شهر ولی گوشت و پوستشون قاطی همین خاک ها شده. چشمای شهدا زیر این خاک جاموندن. با این خاک عجین شدن... »
گوش هایش تیز شد. «چشمای شهدا با این خاک عجین شدن»
صدا دوباره به گوشش خورد. این بار واضح تر. «قدمت روی چشم»
چند دقیقه بعد اشک های حمید بود که به آغوش خاک های طلائیه می رفت...
یا زهرا(س)
کلمات کلیدی :