سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تقدیم به شهید بزرگوار سید مرتضی آوینی

تقدیم به شهید بزرگوار سید مرتضی آوینی

سید، رفتن تو بهانه‌ای شد برای حنجره‌های سوخته و دوباره در دل بچه‌ها، شوق شهادت رویید و دوباره، بهانه خدا کردیم و دانستیم که: «در باغ شهادت، باز باز است». امروز، چقدر «دلم برای جبهه تنگ شده است».

21 فروردین 1372 خبری در ایران پیچید که دل رزمندگان و خانواده‌های آنان را داغدار کرد. خبر کوتاه اما شکننده بود. شهادت راوی روایت فتح، سید مرتضی آوینی؛ او که حنجره اش بوی شهیدان داشت و صدایش نغمه‌هایی از جنس ایثار و اخلاص؛ هنرمندی که در هنر اسلامی ‌بالید و به تعالی آن می‌اندیشید و در این راه بسیار کوشید.

در سالروز شهادت سید شهیدان اهل قلم، واگویه ای است درباره برنامه روایت فتح که آن سالها در شب‌های جمعه از سیمای جمهوری اسلامی ‌پخش می‌شد که تقدیم آن بزرگمرد عرصه هنر مقاومت می‌کنیم.
می‌آمدی با یک لبخند و صد اشک. می‌آمدی استوار و تکیده. خسته و پرامید با سبدی از خاطرات ناب.

می‌آمدی با روایتی از «جهان آرا»، مظلومیتی از «فهمیده» و نخل‌هایی سوخته از «خرمشهر»؛ شهری در آسمان.

شهید سید مرتضی آوینی

می‌آمدی و در دستانت، پیراهن خونین «بهنام» بود و کوله‌پشتی سرخ «حسین» و قمقمه عطش‌زده «رضا». می‌آمدی با ترکشی از «شلمچه»، داغی از «ماووت» و زخمی ‌از «فکه».
می‌آمدی چه زیبا و صادق!

شب‌های جمعه، همه مشق‌های سیاه را خط می‌زدی و دل‌هایمان را به خط می‌کردی و به خطمان می‌بردی به خط نیایش و ایثار، به خط شهادت و لبخند، به خط کبوترهای رها، به خط «مادرم خداحافظ»، به خط آخرین بوسه‌ها بر گونه همسنگران. به خط ترکش‌های داغ بر پیشانی‌های سبز.

شب‌های جمعه به محله‌های ترکش خورده اهواز، به خانه‌های ویران شده دزفول و به کوچه‌های خونین آبادان، سری می‌زدیم. با تو به کانال‌های «والفجر» و به میدان‌های مین «خیبر» برمی‌خوردیم.

با تو با برف‌های خونین «کله‌قندی» و خاطرات «قلاویزان»، دیدار می‌کردیم.
وقتی فریاد لبیک، گوش‌هایمان را نوازش می‌داد، همدیگر را در آغوش می‌گرفتیم و هق هق گریه‌مان، اروند را به خروش وامی‌داشت.

راستی! تو چقدر به اروند شبیه بودی، تو چقدر اروند را دوست داشتی.

راستی چه بی‌ریا بودی، چه ساده و بی‌خویش، چه افتاده بودی و متواضع، چه رها بودی و بی‌قید.
شب‌های جمعه، روایت فتح، «دعای کمیل» ما بود که آرام آرام می‌نگریستیم و می‌گریستیم.
شب‌های جمعه با بدرقه اشک مادر و لبخند تلخ پدر، به خط می‌رفتیم، با هم ترکش می‌خوردیم و با هم شهید می‌شدیم. خیس تر از چفیه بسیجی‌ها می‌شدیم، خیس از اشک و پیشانی‌مان را به آبشار شرمساری می‌سپردیم و می‌پژمردیم. صدای گرم تو، دل‌هایمان را از «روزگار قحطی وجدان» بیرون می‌برد، تا کنار خاکریزهای صلواتی، تا کنار سنگرهای نماز شب و ما دوباره به خود می‌آمدیم و می‌گریستیم که: «در باغ شهادت را مبندید».

سید، رفتن تو بهانه‌ای شد برای حنجره‌های سوخته و دوباره در دل بچه‌ها، شوق شهادت رویید و دوباره، بهانه خدا کردیم و دانستیم که: «در باغ شهادت، باز باز است».
امروز، چقدر «دلم برای جبهه تنگ شده است».

چند سالی بود که بی«روایت فتح»، به حکایتی تلخ می‌اندیشیدیم، که دوباره تو دل‌هایمان را امید بخشیدی و ما را به خویش آوردی.
چند سالی بود که گم شده بودیم، در خط‌های رنگارنگ، که تو آمدی و همه را به خط بردی به خط سرخ شهادت.

شب‌های جمعه، کدام دل بود که نشکند و کدام چشم بود که نجوشد و کدام دست بود که نلرزد؟!
شب‌های جمعه، زیباترین روایت را می‌گریستیم و مات «قفل لجوج روزگار» می‌ماندیم.
شب‌های جمعه، فقط با تو می‌زیبد با صدای گرم تو که می‌خواندی:
«بسیجی، عاشق کربلاست و کربلا، حرم حق است و هیچ کس را جز اهل حرم، بدان راهی نیست؛ کربلا ما می‌آییم
ما را هم در حرمت پذیرا باش...»

شهیدآوینی

****
می‌آمدی پرشکسته و مجروح اما پرنشاط و امیدوار، می‌آمدی بی قرار و خسته اما عاشق و بی‌خویش.
... و چه زیبا رفتی! آن گونه که خود می‌خواستی به اشک‌های نیمه شبت، آن گونه که خود در صدای پرحرارت خویش، افشا می‌کردی.
سید، بگذار به حاج صادق بگوییم که دوباره بغض‌آلود، زمزمه کند:
رفیقانم خرامیدند و رفتند
مرا بیچاره نامیدند و رفتند

منیع: سایت تابناک

 

در صورت عدم مشاهده عکس ها اینجا و اینجا و اینجا و اینجا کلیک نمایید.



کلمات کلیدی :
زیارتنامه حضرت زهرا سلام الله علیها جهت دریافت کد کلیک کنید