سرباز آخر
نوشته شده به وسیله ی نور الزهراء در تاریخ 91/2/3:: 12:14 عصر
دیر آمدی ای جان عاشق
بی چتر و بارانی از این باد
ای تکه تکه روح معصوم
ای تار و پود رفته از یاد
دیرآمدی تا قد کشیدم
با خاطراتی از تو در سر
دیر آمدی از باد و باران
دیر آمدی! سرباز آخر
پنهان شدی در خاک شاید
خاک از تن تو جان بگیرد
تا شهر تنها باشد و ابر
دلشوره ی باران بگیرد
امروز دست آشنایی
بیرون کشید از عمق خاکت
کم کم به یاد خاک آمد
انگشتر و مهر و پلاکت
در شهر می پیچد دوباره
بوی گلاب و اشک و شیون
تا شیشه ی عطر تنت را
از خاک بیرون می کشم، من
این ریشه های مانده در خاک
دلشوره ی توفان ندارند
پایان این افسانه ها کو
افسانه ها پایان ندارند
عبدالجبارکاکائی
پ ن : عشق یعنی استخوان و یک پلاک...
پ ن: برای شادی روحشون صلوات
در صورت عدم مشاهده عکس اینجا کلیک نمایید.
کلمات کلیدی :