مخ جوان ها را می زد و آنها را می برد جبهه!
نوشته شده به وسیله ی نور الزهراء در تاریخ 91/2/5:: 7:34 عصر
مخ جوان ها را می زد و آنها را می برد جبهه!
صدای گرمش در پشت تلفن من را به گرفتن مصاحبه با او بیشتر ترغیب کرد، مادر شهید علی بلورچی را می گویم، از او چیز زیادی نمی دانستم. آدرس را گرفتم و راهی شدم. انتظارم درست بود،با صمیمیتی وصف ناشدنی من را میهمان خانه اش کرد. عکس های علی، دیوار خانه را تزیین کرده بود. از فرزندانش سؤال کردم گفت: یک دختر دارد و یک پسر که همان شهید علی بلورچی است. لبخند از لبش کنار نمی رفت از قضا روز تولدش هم بود.
ولی وقتی میهمان سفره ی دلش شدم و خاطرات تنها پسرش را با کنجکاوی تمام پرسیدم، لحظاتی فرا رسید که بغض پنهان شده در سخنان و آهنگ حزن انگیز کلامش مرا شرمنده ی این مادر بزرگوار کرد.
از کودکی شهید بگویید؟ از به دنیا آمدنش چه خاطره ای دارید؟
- پسرم از همان روز به دنیا آمدنش تا آخرین روز زندگی مظلوم بود و آزار و اذیتی برای من نداشت. رفتارهایش از همان کودکی مرا به تعجب وا می داشت. بزرگ تر از سنش رفتار می کرد. آرام و ساکت بود. وقتی زبان باز کرد با این که هیچ کس به او آموزش نداده بود، مرا «مامان جان» صدا می زد. برای من بسیار تعجب آور بود، چون خواهر بزرگش به من «مامان» می گفت و علی بی آن که کسی به او گفته باشد، می گفت «مامان جان»، آدب و احترام به بزرگ تر از همان نحوه ی صحبت کردنش مشخص و معلوم بود.
بچه ای منطقی بود. یعنی اگر می نشستی و با استدلال و منطق با او صبحت می کردی، راه درست و و غلط را تشخیص می داد و سعی می کرد راه درست را انجام دهد. بسیار مهربان بود. خواهر بزرگش را خیلی دوست داشت با این که اغلب اوقات بازی های پسرانه می کرد ولی اگر خواهرش از او می خواست که با هم خاله بازی کنند علی رغم میل باطنی اش قبول می کرد. می خواست دل خواهرش را به دست بیاورد و نشکند.
به خاطر ندارم اتفاقی افتاده باشد که من از دستش ناراحت شده باشم. اگر هم پیش آمده، یکی دو بار بیشتر نبوده.
در تربیت او چه معیارهایی را مدنظر داشتید؟
- سه چهار ساله بود که پدرش را از دست داد. برایش هم پدر بودم و هم مادر. یک بار در کودکی کار بدی انجام داد و من او را تنبیه کردم. همسایه مان گفت: «یتیم است، تنبیهش نکن!» من هم گفتم: «بچه یتیم هم تربیت لازم دارد.» از همان اول در تربیتش حساس بودم. از کودکی منطقی با او صحبت می کردم. برای تأمین معاش زندگی مجبور به کار کردن بودم، به همین خاطر علی را پیش مادربزرگ پدری اش می گذاشتم. زیاد به کوچه می رفت و حرف های بدی را از بچه های کوچه یاد گرفته بود. وقتی او را به خانه می آوردم آن حرف های بد را خطاب به خواهرش تکرار می کرد و چون زشتی کار خود را می دانست از خواهرش می خواست به من چیزی نگوید، ولی من متوجه می شدم. یک روز او را در بغلم نشاندم و هر چه حرف زشت بود برایش شمردم. و گفتم: «مامان جان من هم می توانم این سخنان بد را بگویم، ولی آیا شما تا به حال شنیده اید من از این حرف ها بزنم؟!» گفتن این سخنان زشت جز این که دهان آدم را کثیف می کند و شخصیت آدم را پایین می آورد تأثیر دیگری ندارد و هیچ دردی را دوا نمی کند. از آن موقع دیگر حرف زشت نزد و کارش را ترک کرد. بسیار حرف گوش کن و منطقی بود.
درسش چطور بود؟
-در مدرسه همیشه شاگرد ممتاز بود. سال چهارم و پنجم ابتدایی را با هم خواند و زودتر به راهنمایی رفت. جز سال سوم راهنمایی که در آن مقطع سنی به خاطر شرایط خاص دوران بلوغ کمی در مدرسه مشکل پیدا کرده بود. مثلاً یک روز از مدرسه من را خواستند و معلمش به من گفت: «پسر شما خیلی راحت سر کلاس به من می گوید من دیشب زیاد بازی کردم و خسته شدم و نتوانستم مشق بنویسم.» نگاهی به معلمش کردم و گفتم: «شما متأسفانه به دروغ شنیدن عادت کرده ای؟ ولی خوشبختانه بچه ی من دروغ نمی گوید و این از خصلت های خوب بچه ی من است. پرسیدم: مگر درسش ضعیف است؟»
نمی دانم تا به حال نام مدرسه ی «مفید» را شنیده اید یا نه. یک مدرسه ی فوق العاده مذهبی بود. او دبیرستانش را در این مدرسه گذراند. حتی زمانی که در جبهه بود گاهی به مدرسه ی مفید سر می زد. این اواخر مدیر مدرسه شاکی شده بود. به او می گفت: هر وقت می آیی این مدرسه مخ چند تا از این جوان هارا می زنی و به جبهه می بری! مدیر مدرسه می گفت: من نمی دانم این پسر با چه زبانی و سحری با این بچه ها صحبت می کند، که آن ها مشتاقانه به دنبال علی به جبهه می روند. شب عملیاتی هم که شهید شد با دوستانی بود که همگی از بچه های همین مدرسه بودند. سیّدحسن کریمیان، حمید صالحی از دوستان نزدیکش بودند که هر دو شهید شده اند.
از دوستان پسرتان کسی هست که الآن هم به شما سر بزند؟
- بله. دوستان پسرم در زمان جبهه الآن تنها مایه ی دل خوشی من هستند. آقای جهانگیری، آقای اصغر کاظمی، آقای حمید عسگریان که هنوز هم به من سر می زنند و با هم ارتباط داریم. همین جمعه با یکی از دوستانش و خانواده ی ایشان به بوستان نهج البلاغه رفتیم. هر چند به علت کهولت سن برایشان مزاحمت ایجاد می کنم و دست و پا گیرشان هستم، اما آن ها دوست دارند که با آن ها همراه باشم.
این دوستان خاطره ای از پسرتان برای شما تعریف می کنند؟
- بله. یکی از همین دوستانش تعریف می کرد که یک بار در منطقه ی عملیاتی ای پشت خاکریز بودند که در اثر اصابت خمپاره سنگر منهدم می شود و آن ها در زیر خاک مدفون می شوند، در آن لحظه همه خود را باخته بودند و می گفتند ما دیگر زنده به گور شده ایم. ولی دوستانش می گویند علی شما خیلی خشنود بود و می گفت: نگران نباشید، آرام باشید، بالأخره متوجه می شوند و ما را نجات خواهند داد و همین هم می شود و بعد از 15 دقیقه شخصی متوجه مدفون شدن آن ها می شود و نجاتشان می دهد.
گفت و گو با لامعه لشگرلو
منبع: کیهان
کلمات کلیدی :