سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عرق شرم...

عرق شرم...

شهر در روز مرّگی معمول خود به سر می‏برد و سوداگران در هر کوی و برزن بساط پهن کرده بودند. شرجی هوا هوش و حواس را از سر می‏ربود.

وارد مسجد شدم. نسبتاً خلوت بود. جمعی از بچّه ‏ها دور هم نشسته، به اصطلاح، جمعشان جمع بود و از هر دری سخنی می‏گفتند.

شیرین کاری و شیرین زبانی، چاشنی کلامشان بود و خلاصه‏ی مطلب ؛ گل گفتن و گل شنیدن غوغا می‏کرد و هر کس سعی داشت حریفش را با لطیفه‏ای جاندارتر و با مزه‏تر از میدان مبارزه به در کند.

در همین هنگام شهید «محمّد والی» در حالی که لباس تیره ‏ای به تن داشت وارد مسجد شدم. پس از سلام و علیک و احوال‏ پرسی، آرام وبا وقار در گوشه‏ای نشست و به نقطه ‏ای خیره شد.

انگار دست غمی بزرگ رشته ‏های نازک فکرش را پریشان کرده بود. لحظاتی گذشت و او بی ‏اعتنا به محفل دوستانه‏ ی ما همچنان در عالم دیگری سیر می‏ کرد و گرفته به نظر می ‏رسید.

در این میان یکی از دو تن از دوستان متوجّه او شدند و با خنده و شوخی خطاب به شهید والی گفتند: «فلانی! مگه کشتی‏ات غرق شده؟!»

«محمّد» آرام و شمرده ولی بسیار جدّی لب به سخن گشود و گفت:

«برادران! مگر نمی‏دانید امروز، روز شهادت امام هفتم ماست. آیا چنین بگو بخندی در این روز سوگ و ماتم شایسته‏ ی ما شیعیانش هست؟!»

سخن بیدارگر محمّد، مثل آبی سرد بر آتش شعله‏ ور شادی دوستان فرود آمد.

پس سکوتی سنگین بین ما حکم ‏فرما شد و عرق شرمی بر پیشانی غفلت ما نشست و در خویش آب شدیم.

راوی: برادر شاهین خلیلی

شهید محمد والی

لینک عکس در صورت عدم مشاهده



کلمات کلیدی :
زیارتنامه حضرت زهرا سلام الله علیها جهت دریافت کد کلیک کنید