اتل متل یه بابا
نوشته شده به وسیله ی نور الزهراء در تاریخ 91/3/2:: 12:48 عصر
اتل متل یه بابا
که اسم او احمده
نمره جانبازی هاش
هفتاد و پنج درصده
اون که دلاوری هاش
تو جبهه غوغا کرده
حالا بیاین ببینین
کلکسیون درده
اونکه تو میدون مین
هزار تا معبر زده
حالا توی رختخواب
افتاده حالش بده
بابام یادگاری از
خون و جنگ و آتیشه
با یاد اون موقعا
ذره ذره آب میشه
آهای آهای گوش کنین
درد دل بابارو
می خواد بگه چه جوری
کشتند بچههارو
«هیچ میدونی یعنی چی
زخمی هارو بیاری
یکی یکی روبازو
تو آمبولانس بذاری
درست جلوی چشمات
یه خورده اون طرفتر
با شلیک مستقیم
ماشین بشه خاکستر»
گفتن این خاطره
بدجوری می سوزوندش
با بغض و ناله میگفت
کاشکی که پر نبودش
آی قصه قصه قصه
نون و پنیر و پسته
هیچ تا حالا شنیدی
تانکها بشن قنّاصه؟
میدونی بعضی وقتا
تانکا قناصه بودن
تا سری رو میدیدن
اون سرو میپروندن
سه راه شهادت کجاست؟
میدونی دوشکا چیه؟
میدونی تانک یعنی چی؟
یا آرپیجی زن کیه؟
آرپیجی زن بلند شد
«ومارمیت» رو خوند
تانک اونو زودتر زدش
یه جفت پوتین ازش موند
یه بچه بسیجی
اونور میدون مین
زیر شنیهای تانک
لِه شده بود رو زمین
خودم تو دیده بانی
با دوربین قرارگاه
رفیقمو میدیدم
تو گودی قتلهگاه
آرپیجی تو سرش خورد
سرش که از تن پرید
خودم دیدم چند قدم
بدون سر میدوید
هیچ میدونی یه گردان
که اسمش الحدیده
هنوزم که هنوزه
گم شده ناپدیده
اتل متل توتوله
چشم تو چشم گلوله
اگر پاهات نلرزید
نترسیدی قبوله
دیدم که یک بسیجی
نلرزید اصلاً پاهاش
جلو گلوله وایستاد
زُل زده بود تو چشاش
گلوله هم اومدو
از دو چشم مردونه
گذشت و یک بوسه زد
بوسهای عاشقونه
عاشقی یعنی اینکه
چشمهایی که تا دیروز
هزار تا مشتری داشت
چندش میاره امروز
اما غمی نداره
چون عاشق خداشه
بجای مردم، خدا
مشتری چشماشه
یه شب کنار سنگر
زیر سقف آسمون
میای پیش رفیقت
تو اون گلوله بارون
با اینکه زخمی شده
برات خالی میبنده
میگه من که چیزیم نیست
درد میکشه میخنده
چفیه رو ور میداری
زخم اونو میبندی
با چشمای پر از اشک
تو هم به اون میخندی
انگاری که میدونی
دیگه داره میپّره
دلت میگه که گلچین
داره اونو میبره
زُل میزنی تو چشماش
با سوز و آه و با شرم
بهش میگی داداش جون
فدات بشم دمت گرم
میزنی زیر گریه
اونم تو آغوشته
تو حلقه دستاته
سرش روی دوشته
چون اجل معلق
یه دفعه یک خمپاره
هزار تا بذر ترکش
توی تنش میکاره
یهو جلو چشماتو
شره خون می گیره
برادر صیغهایت
توبغلت میمیره
هیچ میدونی چه جوری
یواش یواش و کمکم
راوی یک خبرشی
یک خبر پراز غم
به همسفر رفقیت
که صاحب پسر شد
بری بگی که بچه
یتیم و بیپدر شد
اول میگی نترسین
پاهاش گلوله خورده
افتاده بیمارستان
زخمی شده، نمرده
زُل میزنه تو چشمات
قلبتو میسوزونه
یتیمی بچه شو
از تو چشات میخونه
درست سال شصت و دو
لحظه تحویل سال
رفته بودیم تو سنگر
رفته بودیم عشق و حال
تو اون شلوغ پلوغی
همه چشارو بستیم
دستهاتوی دست هم
دورسفره نشستیم
مقلب القوب رو
با همدیگر میخوندیم
زورکی نقل ونبات
تو کام هم چپوندیم
همدیگر و بوسیدیم
قربون هم میرفتیم
بعدش برا همدیگر
جشن پتو گرفتیم
علی بود و عقیلی
من بودم و مرتضی
سید بود و اباالفضل
امیرحسین و رضا
حالا ازاون بچه ها
فقط مرتضی مونده
همونکه گازخردل
صورتشو سوزونده
آهای آهای بچه ها
مگه قرار نذاشتیم
همیشه با هم باشیم
نداشتیما، نداشتیم
بیاین برا مرتضی
که شیمیایی شده
جشن پتو بگیریم
خیلی هوایی شده
کلمات کلیدی : ابوالفضل سپهر امام نقی (ع)