علامه محمد تقی جعفری(ره)
نگاهی به زندگانی علامه جعفری به بیان خود ایشان:
تولدم در تبریز در حدود سال 1304 است دودمان ما از نظر سطح اقتصادی پائین بود، ولی صفای عجیبی در دودمان ما حاکمیت داشت مخصوصا پدرم که معروف به صدق و صفا بود من از پیرمردهای تبریز شنیدم که از پدرم دروغ شنیده نشد.
این را از پدرم پرسیدم گفت : بله یادم نمی آید از سن بلوغ به این طرف دروغ گفته باشم او سواد نداشت درس نخوانده بود ولی وضع روحیه اش از نظر وارستگی و تقوی و صدق و عشق شدیدی که به کار داشت نمونه بود.
کارش در نانوایی بود و پدرش نزد توتونچی بود وقتی از دنیا رفت مال دنیا برای او به جای نگذاشت و هر چه داشت برای علاج بیماری اش خرج شد.
و مجبور شد کارگری کند و کاری در نانوایی یاد گرفت ولی چون فوق العاده با تقوی و وارسته و کاری بود محبوبیت عجیبی بین مردم داشت و عائله را به هر حال اداره می کرد.
پس از مدتی احساس کردم که از نظر روحی به دروس معنوی و الهی بیشتر از دبستانها و دبیرستان ها علاقه دارم در آن زمان از مرکز دستوری رسید که باید دانش آموزان لباس یک رنگ بپوشند که یادم هست رنگ طوسی بود و پدرم توانایی نداشت که آن لباس را تهیه کند، لذا وقتی به مدرسه آمدیم با اینگونه شاگرد اول بودم .
من و برادرم میرزا محمد جعفر را نگذاشتند به کلاس برویم و هنوز تلخی حادثه آن روز را فراموش نمی کنم ، که همین حادثه باعث شد که دبستان را رها کردم .
البته علت اصلی این که دبستان را رها کردم این بود که پدرم نتوانست از نظر وضع مالی ما را اداره کند و مجبور شد که مانع از مدرسه رفتن ما گردد، تا برویم کار کنیم .
آن موقع از طرف وزارت معارف اعلام کردند که مخارج مرا می دهند چون درس هایم خوب بود علاقه داشتند که ما در مدرسه باشیم ولی پدرم راضی نشد و گفت نه ، چون فکر می کرد احساس منت به وجود می آید، ما را فرستاد تا برویم کار کنیم .
بعد از رها کردن درس ، گویا یک شب در خواب صحبت می کردم که پدرم بیدار بوده و می شنود که من یک شعری خواندم ، آن شعر الان دقیقا خاطرم نیست ولی مضمونش این بود که مراد و هدف و مقصود ما که علم علیهاالسلام بود روزگار از دست ما گرفت .
چنین مضمونی را پدرم شنیده بود.
صبح که از خواب بیدار شدم ایشان گفت که دیشب خواب می دیدی ؟
فکر کردم و گفتم بله
گفت در خواب چه می گفتید؟ من درست یادم نمانده بود، گفتم که در خواب حال ناراحتی داشتم از اینکه از درس محروم شدم و این شعر را خواندم .
پدرم گفت : من دقیقا نمی دانم ولی چنین الفاظی گفتی .
بعد گفت خیلی خوب حالا که میلت است با برادر بزرگترت درس را ادامه بده رفتیم مدرسه طالبیه و آنجا از اول صرف و نحو را شروع کردیم و خواندیم .
تقریبا اوائل جنگ دوم جهانی بود من دیدم که ابوی نمی تواند زندگی من و برادرم را اداره کند پس مجبور شدیم که کار کینم یعنی هم کار کنیم و هم درس بخوانیم .
مدتی تا ظهر کار می کردیم و بعد از ظهر به مدرسه طالبیه می رفتیم .
گاهی هم بالعکس می شد. پیش از ظهرها درس می خواندیم و بعد از ظهرها کار می کردیم یک سال یا دو سال وضع به همین روال و منوال گذشت . .... تا اینکه به تهران آمدیم .
این سفر در زمان مرحوم آقا میرزا مهدی آشتیانی رحمت الله علیه بود بعد من مشرف شدم به قم .
بیش از یکسال در قم نبودم که به من خبر دادند والده در تبریز دیه از جهان فرو بسته من هم برگشتم به تبریز.
آن موقع در تبریز مرحوم آیت الله آقای حاج میرزا فتاح شهیدی از مجتهدین بسیار زبر دست و از اوتاد به شمار می رفت خیلی با تقوی و وزین مرد بزرگی بود، خدمتشان رسیدیم و چند ماه در تبریز بودیم که ایشان به من گفت شما بروید به نجف ، عمده محرک ، ما برای نجف همین مرحوم شهیدی شد.
یادم می آید که مقداری از وسائلش را هم ایشان فراهم کرد و مقدمات مسافرت را رو به راه کرد و مقداری هم به ما پول داد و دو جعبه شیرینی هم تهیه کرد، مخصوصا این یادم هست .
وقتی به نجف رسیدم پس از دو سه روز کسالت شدیدی گرفتم اسم خاص این ناراحتی را نمی دانستم اما بدنم را که می خاراندم جایش سرخ می شد و باد می کرد خیلی ناراحت بودم از آقایان مدرس مدرسه آمدند و گویا من حالم خیلی ناجور بود چون اینها از من فارسی سوال کرده بودند که چیست و حالتان چطور است و من هم به ترکی جواب داده بودم .
اینها هم ترکی نمی دانستند و رفته بودند از مدرسه دیگر که معروف به مدرسه باکوبه ای هاست آقا شیخ نصرالله شبستری را آورده بودند که ایشان آذربایجانی بود و ترکی می دانست .
ایشان هم که روحانی بسیار خوب و وارسته ای است .
خدا حفظش کند از من سوال کرد که شما کی آمدید و جز اینها رفت یک آشی پخت و گوشت هم ریخته بود 5-6 روز بود که من هیچ نخورده بودم آن آش خیلی به ما لذت داد و مزه داشت بعد شرفیاب شدم به زیارت امیر المومنین علیه السلام و گفتم که خلاصه ما را بیش از این امتحان نکن .
حالم خوب شد و افتادیم دوباره در کار.
داستان های این جوری زیاد بود ولی روح خیلی نشاط داشت و مصائب مادی و مادیات واقعا ناچیز نمودار می شد و در این باره من حوادث بسیار زیادی دیدم که بهت آور بود.
وقتی که آمدم ایران خدمت آیت الله بروجردی رسیدم و ایشان فرمودند که بمانید قم و درسی را شروع کنید آن موقع آب قم با طبع و مزاج من ناسازگار نبود.
به ایشان عرض کردم که اگر اجازه بفرمائید یا به تهران بروم یا مشهد و آب قم به من نمی سازد.
ایشان هم ما را مخیر کرده و فرمودند: بسیار خوب ، هر کجا میل دارید بروید و اقامت کنید در حدود یکسال در مشهد بودم .
درسهایی شروع شد و در زمان مرحوم آیت الله میلانی حوزه مشهد خیلی فعال و پر تحرک بود.
طلبه های برجسته خوبی مشغول کار شدند. دیگر چون دیدم باز آب مشهد به من نساخت آمدم به تهران.
درس زندگی/سید رضا حسینی
علامه محمد تقی جعفری (ره):
زندگانی محدود و ناچیز ما در مقابل عمر جهان هستی به منزله یک ثانیه در مقابل میلیاردها قرون و اعصار می باشد
کلمات کلیدی :