سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تعقیب بعثی ها با پای برهنه !

تعقیب بعثی ها با پای برهنه !

غرش بی امان توپخانه ی دشمن با صدای کریه تانک ها درهم آمیخته می شود و فضای رعب آوری را به وجود می آورد. علی اصغر آبخضر؛ بی سیم چی فرماندهی گردان مقداد می گوید:
... حمل بی سیم، گ ل فراوان و کتانی راحتی که به پا داشتم، امکان راه رفتن را از من می گرفت. به ناچار کتانی ها را از پا درآوردم و دور کمرم بستم. با هر قدم؛ حدود بیست سانت در گل فرو می رفتم. به هر جان کندنی بود، رفتیم. اکثر بچه ها پابرهنه بودند! پس از مقداری راهپیمایی، به زمین نسبتاً خشک تری رسیدیم. مرتضی ]مسعودی؛ فرمانده گردان[ قطب نما را درآورد. دستی روی زمین کشید، شمال و جنوب را مشخص کرد و گفت: «دژ باید همین حدود باشد.»
دو بلدچی گردان از ستون جدا شده، مقداری جلوتر رفتند و با دوربین مادون قرمز، منطقه را دید زدند و برگشتند. آنها گفتند که از دژ و جاده ی آن خبری نیست و خاکریز همچنان ادامه دارد.
بعد از اینکه مقداری دیگر به راهمان ادامه دادیم، مرتضی مجدداً دستور توقف داد. نگاهی به ساعتش انداخت، درستی مسیر را با قطب نما مشخص کرد و گفت: «دژ باید همین طرف ها باشد.» اما اثری از دژ پیدا نبود!
مرتضی دستور داد با مسؤول محور -برادر شهبازی - تماس بگیریم و بگوییم: ما به نقطه ای که قرار بود، رسیده ایم؛ ولی از دژ مرزی خبری نیست. پیام او را به برادر شهبازی منتقل کردم. دقایقی بعد، از طرف فرماندهی محور پیام آمد: منوّر می زنیم؛ دژ درست مقابل منوّر و هم جهت شما قرار دارد.
لحظاتی بعد، منوّری سفید رنگ روی سر نیروها روشن شد. درست بود؛ دژ در همان اطراف بود. عزیز گفت صدای تانک می آید. همه ی گوش ها به طرف صدا تیز شد. صدای غرش موتور یک دستگاه تانک از پشت خاکریز کوتاهی می آمد که مقابل نیروها بود. عزیز به دستور مرتضی رفت تا موقعیت را بسنجد. لحظاتی بعد، عزیز با یک تانک آمد! او گفت: «پشت این خاکریز کوتاه، خاکریز بلندی است که روی آن، شبیه اتوبان، دو باند دارد که وسط آن، گودالی کوچک کنده شده است.»
مرتضی گفت: »عزیز، کار خطرناکی کردی! نگفتم که برو تانک بیاور؛ گفتم منطقه را شناسایی کن!»
به دستور مرتضی، هر دو گروهان سریعاً خود را به پشت آن خاکریز دوبانده رساندند. »دژ« آنجا بود و در آنجا تعداد زیادی تانک از انواع مختلف دیده می شد. پارکینگ بزرگی از تانک ها در آنجا به وجود آمده بود. اشک شوقی از نگاه نگران مرتضی غلتید و لبان خشکیده اش، چون غنچه ای باز شد. بچه ها خوشحال بودند. علی با صدای بلند، میان گریه، می خندید. می بایست سجده ی شکر به جا می آوردیم.(1)
اعلام خبر رسیدن نیروهای گردان مقداد بن اسود به دژ مرزی، در قرارگاه فرعی نصر- دو، ولوله ای به پا کرد. همّت در تماس با شهبازی از او می خواهد تا فرماندهان گردان ها را توجیه کند که مانع فرار تانک های دشمن شوند:
همّت: آقاجان، توی این قسمت، دشمن سه تا گردان تانک دارد. مواظب باش! بچّه ها باید به چند قسمت تقسیم بشوند تا آنها نتوانند فرار کنند؛ والا اگر تانک های دشمن بتوانند فرار کنند، صبح می آیند و از پشت بچّه ها را می زنند.
شهبازی: من هم حواسم به همین است.
همّت: درود بر تو!
با اتمام مکالمه ی همّت، شهبازی تلاش می کند با گردان های انصار، ابوذر و مقداد تماس برقرار کند و از آخرین وضعیت آنها در محور دژهای مرزی آگاه شود؛ اما تماس برقرار نمی شود. همّت، در تماس بی سیم با قرارگاه عملیاتی نصر، خبر رسیدن گردان های تیپ 27 به دژ مرزی را به باقری اطلاع می دهد:
همّت: بچه ها از آن خاکریز «دژ» گذشته اند... مفهوم است؟
باقری: تکرار کن؟!
همّت: بچه های آن طرفی ما؛ از دژ گذشتند.
باقری: خیلی خوب، خیلی خوب. این را پیگیری کن که آنها سریعا به ما کیفیت زمین در آنجا را بگویند تا بدانیم آیا به باتلاقی یا چیز دیگری می خورند یا نه؟!
همّت: بله، آنها را توجیه کرده ایم. فقط شما زحمت بکش بگو بچّه های سمت راست ]نصر - یک[ بیایند جلو تا الحاق حاصل شود؛ نکند خدای نکرده مثل دفعه پیش بشود.
باقری: نصر - یک الان کشیده جلو، رسیده به کاتیوشای دشمن. به او گفتیم از کاتیوشا هم رد بشوند. فقط شما اخبار سمت چپ ]اطراف کانال آب در ایستگاه گرمدشت[ را به ما بده؛ یعنی روبه روی موضع سابق شهید قجه ای را.
همّت: بچّه ها آنجا از پشت به دشمن یورش برده اند و سخت در حال درگیری هستند.
باقری: خیلی خوب، موفق باشید.
با اعلام این خبر که دشمن به واحدهایش دستور عقب نشینی داده است، همّت، شهبازی را ملزم می کند تا فرماندهان گردان ها را نسبت به این حیله ی دشمن آگاه کند. او از شهبازی می خواهد به نیروهای دشمن مجال عقب نشینی ندهند و همه گردان ها -حتی گردان های احتیاط هم - وارد عمل بشوند. متعاقب آن، شهبازی سعی می کند با کلیه ی گردان ها تماس گرفته، این دستور را به آنها انتقال دهد:
شهبازی: سلمان - یک ]گردان مالک[، بابایی جان، سریع بکش جلوتر، بکش جلوتر، بکش جلو! ...بابایی، بچه هایت را بکش جلو. بگو مستقیم حرکت کنند به طرف کانال آب.(2)
شهبازی: سلمان - سه ]گردان بلال[، نجفی جان، اسیرهایی را که گرفته اید، کاملاً خلع سلاح کنید و پوتین هایشان را هم از پایشان دربیاورید و یک گوشه ای آنها را بنشانید، تا تکلیفشان مشخص شود.
شهبازی: سلمان - دو ]گردان عمّار[، بشکیده، آقا جان، وارد عمل شو. سمت راست تو، بچّه ها از دشمن اسیر گرفته اند، تو هم وارد عمل شو.
بی سیم چی گردان عمّار: بچّه ها وارد عمل شده اند، وارد عمل شده اند!
شهبازی: سلمان - چهار ]گردان مسلم[، حبیب جان، بگو وضعیت تو چطور است؟ بچّه هایت تا حالا چه کار کرده اند؟
مظاهری: عراقی ها در رفتند، اصلاً غیب شدند.
شهبازی: بگو بروند دنبالشان. نگذارید تانک ها فرار کنند. اگر تانک ها فرار کنند و روز بشود، این ها برمی گردند و روزگارتان را سیاه می کنند.
مظاهری: نگران نباش، چیزی نیست... خیال شما از این بابت، تخت تخت باشد.
همّت به شهبازی تأکید می کند: «... حاج شهبازی؛ عزیزم، شما بگو بچّه ها حتماً تانک های دشمن را از کار بیندازند؛ وگرنه اگر صبح بشود، این تانک ها دخل نیروها را درمی آورند.»
حوالی ساعت سه بامداد روز جمعه هفده اردیبهشت 1361، رحیم صفوی از قرارگاه عملیاتی نصر با همّت تماس می گیرد و پیرامون آخرین وضعیت گردان های تیپ 27 از او سؤال می کند:
همّت: آقا جان، نیروهای دشمن وضع شان خوب نیست. بچّه ها تعدادی اسیر از آنها گرفته اند. تعدادی از تانک های آنها را هم زده اند. عده ای از عراقی ها تانک هایشان را گذاشته اند و پای پیاده فرار کرده اند و بچه ها دارند آنها را تعقیب می کنند.
صفوی: خیلی خوب است. نابودشان کنید. به آنها مجال ندهید! هرکدام از تانک های دشمن اگر فرار کنند، فردا صبح می آیند سراغ شما؛ بنابراین به آنها فرصت فرار ندهید. نابودشان کنید و بروید جلو، تا برسیم به آن هدف نهایی. در ضمن به نیروهای دشمن دستور عقب نشینی داده شده. به همین دلیل، بچه هایتان باید خیلی مواظب باشند.
همّت: بچّه ها پشت دشمن را بسته اند. اینها اگر عقب نشینی هم بکنند، باز پشت سرشان، راه فرار بسته شده.
صفوی: خدا پشت و پناهتان باشد. به یاری امام زمان و حضرت علی بروید جلو، که خدا پشتیبان شماست.
همّت: این شیرینی حضرت علی است که امروز می خوریم آقا رحیم!
صفوی: ان شاءالله، ان شاءالله.
محمود مرادی؛ معاون گردان انصارالرسول، ادامه ی وقایع نبرد در پشت دژهای مرزی را این گونه تشریح می کند:
... وقتی پشت خاکریز دژ عراق رسیدیم، مشاهده کردیم کسی آنجا مستقر نیست؛ اما بر روی جاده ی پشت دژ عراق، دیدیم ستون خودروهای دشمن خیلی عادی، با سر و صدا و چراغ روشن و بوق زنان، با تراکم عجیبی در حال عقب نشینی هستند. معلوم شد که دشمن قصد دارد نیروهایش را با یک عقب نشینی سریع، قبل از آن که توسط نیروهای ما منهدم شوند، صحیح و سالم از منطقه تخلیه کند؛ البته در اصل، دشمن این اقدام را به منظور حفظ خرّمشهر انجام می داد تا بتواند از نیروهایی که عقب می کشد، برای تقویت قوای خودش در جبهه ی خرّمشهر استفاده کند و از طرفی هم پوشش دفاعی مناسبی برای نیروهای خود در جبهه ی خرّمشهر ایجاد نماید. ستون انبوهی از اتوبوس، نفربر و کامیون و تانک بر روی جاده ی مرزی دیده می شد. با مشاهده ی این وضعیت تصمیم گرفتیم با همان نیروهای موجود گردان انصار، به آنها حمله کنیم. حمله ای برق آسا شروع شد. اولین موشک آر.پی.جی به رادیاتور یک دستگاه کامیون «ماگیروس»؛ حامل موشک انداز 122 م.م کاتیوشا، که پیشاپیش ستون خودرویی دشمن در حرکت بود، اصابت کرد و این کامیون با صدای مهیبی منفجر شد. با انفجار کامیون، تمام خودروها و تانک های پشت سر آن، دفعتاً متوقف شدند.به هرکجای ستون مقابل که شلیک می کردیم، آتش ما به هدف اصابت می کرد؛ چرا که این ستون انبوه مکانیزه ی دشمن، به شکل یک خط وسیع، در پیشاپیش ما قرار داشت.
بچّه ها با آر.پی. جی به نفربرها و اتوبوس ها شلیک می کردند و سرنشینان وحشت زده ی آنها هم مثل برق فرار می کردند. اوضاع عراقی ها پاک به هم ریخته بود. چپ و راست می دیدیم که از دستپاچگی، خودروهای عراقی به هم می کوبیدند و نفرات پیاده شده از خودروها، سراسیمه و عصبی به روی یکدیگر شلیک می کردند. اصلاً آن طرف خاکریز، آشفته بازاری بود. بلافاصله هجوم بردیم به آن طرف خاکریز دژ عراق و از کنار جاده شروع کردیم به کوبیدن ستون دشمن. نیروهای عراقی بدجوری تار و مار شدند. آنهایی که کمی به خودشان مسلط بودند، از سمت دیگر جاده در می رفتند یا از طرف بیابان ها به سمت داخل خاک خود فرار می کردند.
صحنه ی جالبی بود. بچّه های ما که به واسطه ی باتلاقی بودن زمین در هنگام پیشروی پوتین هایشان را درآورده بودند، با همان پاهای برهنه دنبال عراقی ها می کردند و با این که به دلیل بارندگی شدید، کل لباس هایشان خیس بود و از سرما می لرزیدند، ولی همه شاد بودند و گرمای ایمان و شوق پیروزی بر دشمن، دلها را گرم کرده بود.
مقارن ساعت سه و پانزده دقیقه ی بامداد، حسن باقری با احمد متوسّلیان تماس می گیرد و به او اطلاع می دهد: ... تیپ های 14 امام حسین(ع) و 8 نجف ]از قرارگاه عملیاتی فتح[ همچنان در حال پیشروی هستند و از طرفی، پست شنود گزارش داده دشمن به تمام واحدهایش دستور داده تا در مواضع مستحکم تری آرایش بگیرند؛ شما به نیروهایت بگو مواظب باشند که آن فرمانده تیپی که در محاصره ی آنها افتاده، فرار نکند و کارشان را تا رسیدن به هدف اصلی ادامه بدهند؛ البته با رعایت حفظ جناحین.
متوسّلیان به او اطمینان می دهد: ...برادرهای ما طبق دستور دارند اقدام می کنند؛ اما نیروهای نصر - یک برای این که الحاق انجام بشود، باید کمی جلوتر بیایند تا بتوانند با ما دست بدهند.
در داخل قرارگاه فرعی نصر - دو، همه نگران عدم الحاق تیپ 7 ولی عصر(عج) با تیپ 27 هستند و از سوی قرارگاه عملیاتی نصر و قرارگاه مرکزی کربلا هم تحقق این امر مکرراً از فرماندهان این دو تیپ درخواست می شود؛ اما به دلیل رخنه ای که دشمن در آن منطقه ایجاد کرده، تاکنون توفیقی حاصل نشده است. از سوی دیگر، در اطراف کانال آب، گردان های عمل کننده ی تیپ 27 در محور چپ، با دشمن در حال نبردی سنگین هستند که در این میان، وضع گردان عمّار یاسر از بقیه وخیم تر است. علی اصغر بشکیده که پس از مجروحیت اکبر حاجی پور در مرحله ی اول عملیات، فرماندهی این گردان را بر عهده گرفته، طی تماس های متعدد، درخواست اعزام نیروی کمکی و تأمین جناحین واحد خود را دارد. او که به واسطه ی احاطه ی دشمن بر گردان عمّار از دو سمت، تعداد زیادی از نیروهایش شهید و مجروح شده اند، با حالتی مضطرب از شهبازی استمداد می کند:
بشکیده: سلمان، سلمان، سلمان - دو هستم!
شهبازی: سلمان - دو چه کار می کنی؟ هرکاری می خواهی بکنی، زودتر. به خدا ما معطّل تو هستیم!
بشکیده: آقا جان، من روی خاکریز هستم. اگر بخواهم روی جاده بروم، بچّه های خودی به اشتباه مرا می زنند. الان هم توی محاصره هستم؛ نارنجک هایم تمام شده؛ فشنگ هایم تمام شده؛ بچّه ها گلوله های آر.پی. جی شان تمام شده.
شهبازی]با عصبانیت[: چرا این طور فاش داری پشت بی سیم حرف می زنی؟ دشمن دارد شنود می کند.
بشکیده: این حرف ها را نزنم، چه کار کنم؟ بچّه ها دارند قتل عام می شوند. به چراغی ]فرمانده گردان حمزه[ بگو نیروهایش را توجیه کند که به سمت ما شلیک نکنند. ما از همه طرف داریم می خوریم. من الان روی خاکریز هستم.
شهبازی: کدام خاکریز؟ همان خاکریزی که خدا بیامرز حسین قجه ای روی آن بود؟
بشکیده: خاکریزی را می گویم که آن جلو است. به چراغی بگو اگر هزار متر از آنجایی که الان هست، بیاید جلو، می رسد به این خاکریز. من بیست متری طرف راست جلوی جاده ی آسفالت اهواز - خرّمشهر، روی خاکریز هستم. آنجا نیرو هست و دارند مرا می زنند. از سمت چپ و سمت جلو هم دارند مرا می زنند. من مانده ام روی خاکریز. از پشت سر هم، نیروهای خودی اشتباهی دارند مرا می زنند.
متعاقب این مکالمه، شهبازی با رضا چراغی؛ فرمانده گردان حمزه سیّدالشهداء تماس می گیرد:
شهبازی: چراغی، چرا بچه هایت روی این جاده حرکت نمی کنند؟ چرا جلو نمی روند؟ بابا، نیروها را بکش جلو! بروند جلو!
چراغی: آقا، دارند می روند. ما گلویمان پاره شد از بس که به این بچّه ها گفتیم بکشید جلو.
شهبازی: بروید جلو! باید برسید به آن خاکریزی که عراقی ها زده اند. باید سه کیلومتر بروید جلوتر.
چراغی: ما داریم همین کار را می کنیم؛ ولی باید صبر کنید.
شهبازی: عزیز جان، دیر می شود. می خواهم بلدوزر بفرستم بیاید برای این بچّه ها خاکریز بزند.
چراغی: چشم، من دارم آنچه را در توانم هست، انجام می دهم.
شهبازی: ببین، گردان حبیب هم آمد کمک تو، حبیب آمد به کمک تو.
چراغی: اگر گردان حبیب را بفرستی اینجا، کار درست می شود. سریع تر گردان حبیب را بفرست بیاید.
ساعت سه و بیست دقیقه ی بامداد، فرمانده گردان حمزه در حالی که برآشفتگی از صدایش کاملاً مشهود است، با شهبازی تماس می گیرد و از نرسیدن گردان حبیب شکایت می کند.
شهبازی: فعلاً از نیروهای گردان حمزه و یک گردان دیگری که آنجا هست، استفاده کن تا نیروهای کمکی برسند.
چراغی: از همه استفاده کرده ایم، حبیب را بفرست بیاید.
شهبازی سریعاً با حسین خالقی که به همراه گردان حبیب به جلو رفته، تماس می گیرد و به او می گوید: «... هرچه زودتر گردان حبیب را برسانید به سمت گردان حمزه.»
ساعت سه و بیست و پنج دقیقه، متوسّلیان با رحیم صفوی تماس می گیرد و به او می گوید: »... ما آماده هستیم تا روی دژ با رئوفی ]فرمانده تیپ 7 ولی عصر از قرارگاه فرعی نصر- یک[ الحاق کنیم. به او بگو متمایل به چپ، از روی دژ بیاید جلو، تا برسد به نیروهای ما. ان شاءالله آنجا ما مشکل الحاق را حل می کنیم.»
همزمان،پست شنود قرارگاه عملیاتی نصر اعلام می کند: فرماندهی سپاه سوم ارتش عراق به نیروهای خود دستور عقب نشینی داده و از آنها خواسته تا مواظب باشند نیروهای ایرانی آنها را از پشت دور نزنند. آنان می گویند: «... ایرانی ها سد دفاعی ما را شکسته و به طرف کانال آب آمده اند. بهتر است نیروهای ما به سمت مرز شلمچه عقب نشینی تاکتیکی داشته باشند!»
تا این لحظه، درگیری بی وقفه در کلیه ی محورهای درگیری قرارگاه فرعی نصر - دو ادامه دارد؛ اما سنگینی بار تهاجمات دشمن، در محور سمت چپ؛ یعنی کانال آب، بر گردان های حمزه و عمّار تمرکز یافته است. رضا چراغی؛ فرمانده گردان حمزه با نگرانی مدام تماس می گیرد و نیروی کمکی طلب می کند و شهبازی نیز وعده ی رسیدن گردان حبیب را می دهد.
شهبازی دیگر بار برای کنترل خط حد واحدها و اطلاع از وضعیت پیشروی گردان ها، با کلیه ی گردان ها تماس می گیرد و توصیه های لازم را به آنها می کند؛ متقابلاً فرماندهان گردان ها، از درگیری شدید در محورها خبر می دهند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پانوشت ها :
1- گردان عاشقان، اصغر آبخضر، چاپ اول، صص 66 - 64.
2- این کانال در پنج کیلومتری زیر جاده ی گرمدشت، به صورت شرقی - غربی و در حدود کیلومتر شصت و چهار جاده ی اهواز - خرّمشهر قرار داشت و در مرحله ی دوم عملیات، به عنوان خط حد قرارگاه های عملیاتی فتح و نصر تعیین شده بود.



کلمات کلیدی : دفاع مقدس شهدا شهید همت باقری

آقا روی کفن مادر شهدا چه نوشت ؟

مادر شهیدان فاطمی

"رهبر را که می‌بیند، اسپری‌ها خاصیت‌شان را از دست می‌دهند. به نفس‌نفس می‌افتد.

یک نفس «آقا آقا» می‌گوید و قربان‌صدقه «آقا» می‌رود.

به همه التماس می‌کند «تو رو خدا من رو دور آقا بگردونین» اما رهبر تشکر می‌کند و منع.

او هم عبای رهبر را می‌گیرد و چندین‌بار می‌بوسد.

مادر از بیمار بودنش می‌گوید و بستری بودنش در بیمارستان.

این که خواب دیده رهبر به پرستارها گفته مواظب او باشند و این که رهبر به او گفته خودم به عیادت شما می‌آیم. «حالا خوابم تعبیر شد»

جلوی درب اصلی آی سی یو نوه‌هایش هم هستند؛ التماس دعا دارند از هرکس که خبر را می شنود "می گویند دعا کنید مادر بهتر شود از همه بخواهید که برایش دعاکنند.

"رهبر قرآن و سکه‌ای را به یادگاری به مادر می‌دهد.

مادر هم کفن‌اش را می دهد تا رهبر امضا کند.

بعد هم تسبیحی را که آماده کرده‌بود،

به رهبر هدیه می‌کند.

انگشترش را هم درمی‌آورد که هدیه کند: «نگین این انگشتر از اولین سنگ قبر امام حسینه. مال پونصد سال پیش.»

رهبر می‌گوید انگشتر دست شما باشد بهتر است. همین تسبیح بس است و من با آن ذکر خواهم گفت.

با همان تسبیح سبزرنگ قدیمی رنگ و رو رفته.

رهبر اجازه مرخصی می‌خواهد که خواهر شهید جلو می‌رود و چفیه رهبر را برای پسر دیگرش که اینجا نیست می‌گیرد.

رهبر که بلند می‌شود، قربان‌صدقه رفتن مادر دوباره شروع می‌شود.

اما این بار به زبان ترکی: «آقا! اوزوم. بالام. سَنَه قربان» و رهبر هم به همان ترکی جواب می‌دهد.

 بقیه حرف‌ها هم به همین زبان ترکی رد و بدل می‌شود و رهبر خداحافظی می‌کند.

این بار کارگر خانه است که جلو می‌آید و عبای رهبر را می‌بوسد و زارزار اشک می‌ریزد. خیالش راحت است که می‌تواند به ترکی با رهبرش صحبت کند.

رهبر که بیرون می‌رود، صدای خانمی از توی کوچه می‌آید که چفیه رهبر را می‌خواهد.

فوری برمی‌گردم توی خانه و می‌روم سراغ کفن تا رویش را بخوانم:

«اللهم انا لانعلم منها الا خیرا. و انت اعلم بها منا. سید علی خامنه‌ای»"

 

پ.ن: مادر شهیدان حمیدرضا، فرید و محمدرضا فاطمی



کلمات کلیدی : آقا روی کفن مادر شهدا چه نوشت شهیدان فاطمی

تابلو نوشته ها (قسمت اول)

تابلو نوشته ها (قسمت اول)

شهید

گاهی در جبهه های دفاع از حق در برابر باطل به تابلو نوشته ها، سنگرنوشته ها و لباس نوشته هایی برخورد می کردیم که در بردارنده نوعی طنز و شوخی بود. در این جا گوشه هایی از این تابلو نوشته ها را که بیانگر روحیه رزمندگان سرافراز اسلام در آن شرایط سخت است را با هم می خوانیم:

1- لبخند بزن دلاور. چرا اخم؟!!

2- لطفا سرزده وارد نشوید (همسنگران بی سنگر) (سنگر نوشته است و خطابش موشها و سایر حیوانات و حشرات موذی هستند که وقت و بی وقت در سنگر تردد می کردند.)

3- مادرم گفته ترکش نباید وارد شکمت شود لطفا اطاعت کنید.

4- مسافر بغداد (خمپاره نوشته شده قبل از شلیک)

5- معرفت آهنینت را حفظ کن و نیا داخل (کلاه و سربند نوشته)

6- ورود اکیدا ممنوع حتی شما برادر عزیز (در اوایل میادین مین می نوشتند و خالی از مطایبه نبود.)

7- ورود ترکش های خمپاره به بدن اینجانب اکیدا ممنوع

8-ورود گلوله های کوچکتر از آرپی چی به اینجا ممنوع (پشت کلاه کاسک نوشته بود)

9- ورود هر نوع ترکش خمی از 60،81،120 و کاتی به دست و پا و سر و گردن و شکم ممنوع می باشد.

10- مرگ بر صدام موجی

از کتاب فرهنگ جبهه جلد دوم (تابلو نوشته ها)
نوشته سید مهدی فهیمی



کلمات کلیدی :

عاشقی یعنی یک دو جرعه از خلوص

شهید احمد کاظمی

بغضی امشب در گلویم ناگهان گل کرده است
این دل آتش نهادم را تحمل کرده است
امشب ای بالا بلندم تا دلت پل میزنم
نیتی دارم که با چشمت تفأل میزنم
جان چشمانت قسم، من عاشق چنگ توام
عاشق روح بزرگ و پاک و بی رنگ توام
با تو امشب از صبوری گفتگو باید کنم
از حکایت های دوری، گفتگو باید کنم
کین اگر می آید و بر پشت و پهلو میزند
عشق از ره می رسد یا حق و یا هو می زند
کاظمی های بزرگ اهل ولایت مذهبند
اهل عاشورا واهل خطبه های زینبند
کودکی های تو بوی لاله های سرخ داشت
راه در سرسبزی یک انتهای سرخ داشت
هر که اینجا زخم دارد بارورتر میشود
نشوه مستانه دل عشق پرور می شود
کاظمی های انیس شب جنوب شهری اند
دانش آموزان این مکتب جنوب شهری اند
کاظمی ها تیغ بر شیطان سرکش می کشند
هر کسی مرد است عضو خانه دل می شود
امشب از شبهای تنهایی است رحمی کن بیا
حال من امشب تماشایی است رحمی کن بیا
مرگ خونین مرا شایسته بستر مکن
شعله جان مرا اینگونه خاکستر مکن
من نمی دانم چرا این گونه حیران مانده ام
من نمی دانم چرا در خویش پنهان مانده ام
جبهه یعنی خاک را از خون معطر ساختن
جبهه یعنی کربلاهای مکرر ساختن
جبهه یعنی آب بودن محو در پاکی شدن
جبهه یعنی در میان خاک افلاکی شدن
جبهه یعنی در حضور عشق بارانی شدن
جبهه یعنی نیمه شب از عشق نورانی شدن
جبهه یعنی کاظمی ها را به خاطر داشتن

نامشان را بر فراز قله ها افراشتن
در مریوان جز قدمگاه تو یک ایران نبود
با بروجردی غزل های تو را پایان نبود
کاظمی ها از تبار و نسل عاشق پیشه اند
از تبار مرد های غیرت و اندیشه اند
عاشقی یعنی چه ؟ یعنی یک دو جرعه از خلوص
عاشقی یعنی که خنجر گردن ما را ببوس
عاشقی یعنی دلا ساقی چرا تاخیر کرد
عاشقی یعنی خداوندا ! شهادت دیر کرد
هیچ کس در انتخاب عاشقی مجبور نیست
مکتب ما مکتب تفویض جبر و زور نیست

با تو می شد ارتفاع قله ها را فتح کرد
ارتفاع قله های دیر پا را فتح کرد
بی تو از دست تغافل پشتمان پر خنجر است
بی تو در دلهایمان پیوسته زخمی دیگر است
کاظمی رفت و به ایران باز شور جنگ ماند
در گلوی جبهه ها بغضی مثال سنگ ماند
کاظمی رفت و دلی بر خاک بی ماتم نماند
زخم دل کاری شد و تاثیر در مرهم نماند
لفظ او چون موج معنا، صخره ها را می شکست
حرف هایش حرف دل بود و به دلها می نشست
رفت و آتش در نگاه شعله ها خاموش ماند
رفت و اما پرچم سرداری اش بر دوش ماند.

شهید جبهه

یادشهید احمد کاظمی گرامی باد.

در صورت عدم مشاهده عکس اینجا و اینجاکلیک نمایید.



کلمات کلیدی :

کلوا وشربوا.... و لا خودخفه

شهید جبهه شوخی

چند نمونه از شوخ طبعی های جبهه برای اینکه بیشتر با عمق فروتنیشان آشنا شویم.

اهل جنگ نبودن در شوخیها: ما میرویم به تهران امام تنها نماند

پرخوری و خوش خوراکی: من از سرخ کردنی ها فشنگ،و از پختنیها آجر ،و از حاضریها فقط گل سرشور ر ادوست ندارم.

پنهان کردن سوابق جبهه: مثلا میپرسند کدام عملیات بودی؟ جواب:بیت المبین و فتح المقدس

گزافه گویی برای جلوگیری از تعریف وتحسین دیگران: برادر اگر نیمه شب صدای ناله شنیدید ما هستیم.

مدح شبیه نکوهش: توروخدا تو نماز قضاهات مارم دعا کن!

القاءشبه با ایجاد سکته در کلام:
الهی قلم پات بشکند....................گردن صدام رو

هم وزن گویی: برای سلامتی خودتون اجمالا بر پا

کلوا وشربوا....... و لا خودخفه (به جای ولا تسرفوا)

منبع:کتاب فرهنگ جبهه



کلمات کلیدی :
<      1   2   3   4   5      >
زیارتنامه حضرت زهرا سلام الله علیها جهت دریافت کد کلیک کنید