سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سیزده بدر جبهه!

سیزده بدر جبهه!


حمید می‌گوید که بچه‌های گروهان هجرت تمام گردان را به ناهار دعوت کرده‌اند و قرار است هنگام سال تحویل دور هم باشیم. بچه‌هایی که برای خرید رفته بودند، برگشته‌اند و با جدیت و سرسختی مانع از پاتک زدن، به پاکتها و جعبه‌های میوه و شیرینی می‌شوند. قند تو دلمان آب می‌شود که کی به این جعبه‌ها و پاکتها می‌رسیم!


بچه‌ها سرگرم خانه تکانی هستند: پتوها در فضای آزاد تکانده می‌شود. لباسها شسته می‌شود،‌ در و دیوار، دستمال کشیده می‌شود و موها کوتاه می‌شود. عید است، عید!


شهید



حمید می‌گوید که بچه‌های گروهان هجرت تمام گردان را به ناهار دعوت کرده‌اند و قرار است هنگام سال تحویل دور هم باشیم. بچه‌هایی که برای خرید رفته بودند، برگشته‌اند و با جدیت و سرسختی مانع از پاتک زدن، به پاکتها و جعبه‌های میوه و شیرینی می‌شوند. قند تو دلمان آب می‌شود که کی به این جعبه‌ها و پاکتها می‌رسیم! توی یکی از پاکتها حنا است؛‌حنا برای روز عملیات.

نزدیک ظهر است که می‌رویم طبقه بالا،‌ بچه‌های گردان در ایوان تنگ هم در دو ردیف نشسته‌اند و گرم صحبت و بگو بخندند راهرو دراز است و جا دار و همه در آن جا شده‌ایم. ظرفها شیرینی و میوه، آن وسط، برایمان ابراز ارادت می‌کنند و ما با چشم و لبخند به آنها می‌فهمانیم که حسابتان را می‌رسیم!

از رادیوی کوچک و سیاهی که بالای ایوان گذاشته‌اند،‌ صدای تیک تاک ساعت شنیده می‌شود. هر چند لحظه‌ گوینده می‌گوید که تا تحویل سال فلان دقیقه و ثانیه مانده است.سید جواد می‌گوید: «رفته بودم پیش بچه‌های تخریب. برای خودشان سفره هفت سین درست کرده‌اند که منحصر بفرد است. 1- مین سوسکی2- سرنیزه 3- سمبه اسلحه 4- سیم خاردار 5- سی - چهار (4- C نوعی ماده انفجاری)‌6- سیمینوف 7- سوزن»

آغاز سال یکهزار و سیصد و شصت و هفت هجری شمسی!


آهنگ نوروزی پخش می‌شود و بعد دعای: «یا مقلب القلوب و الابصار یا مدبر الیل و النهار یا محول الحول و الاحوال حول حالنا الی احسن الحال» و دیده بوسی آغاز می‌شود. ارجحیت با پدران و برادران شهداست و سادات و فرماندهان. بدنم می‌لرزد. حالی عجیب دارم. پیام امام خمینی پخش می‌شود. تا فرمانده تعارف می‌‌کند که میوه و شیرینی بخوریم در یک آن ظرفها شیرینی و میوه مثل دل مومن پاک می‌شود! فرمانده از کسانی که صدای خوبی دارند دعوت می‌کند تا برای بچه‌ها شعری با صدای خوش بخوانند. تا سید جواد می‌آید به خود بجنبد، یک نفر دیگر شروع می‌کند به خواندن. فکر کنم خروسک گرفته! اگر صدای خوش این است، من با صدای کلفتم از او بهتر می‌خوانم.
بچه‌ها هر چند چیزی نمی‌گویند اما لب می‌گزند و بعضا کرکر می‌خندند. آن بنده خدا هم از رو نمی‌رود و سرمان را درد آورده است. دستش را گذاشته بغل گوشش و چنان صدایی بیرون می‌دهد که مرا یاد سیراب شیردان فروشهای سیار در کوچه پس کوچه‌های جوادیه می‌اندازد.یکی از ته راهرو می‌گوید: «بچه‌ها کسی روغن گریس سراغ ندارد!» همه می‌زنند زیر خنده. اما آقای خوش صدا هنوز در حال لرزندان پیکر نازنین حافظ شیرازی در قبر است! چند شکلات به سر این خوش صدا می‌خورد. محل نمی‌گذارد. به یکباره، باران قند و شکلات و سنگریزه به سوی آقای خوش صدا باریدن می‌گیرد. یک تکه قند به حلق آقای خوش صدا می‌خورد و به سرفه می‌افتد و ما از صدای گوش خراشش راحت می‌شویم. همه می‌خندند حتی فرمانده گردان.

سفره ناهار پهن می‌شود و مشغول خوردن ناهار می‌شویم. یاد یکی از بچه‌ها می‌افتم که در گردان حمزه مسوول دسته بود. او تعریف می‌کرد: «یادش بخیر! عید بعد از عملیات کربلای پنج بود. یعنی پارسال. روز سیزدهم فروردین بود و تازه از صبحگاه برگشته بودیم که بچه‌ها دوره‌ام کردند که برویم سیزده بدر! هر چه گفتم: چه سیزده بدری؟ این حرفها چیه؟ ول کنید بابا! که اصرار و التماس کردند که الا و بالله باید برویم. از تدارکات ناهار گرفتیم و رفتیم لب رود کرخه. جای باصفایی پیدا کردیم. بچه‌ها تاب درست کردند و آخر سر، ما را هم که قیافه گرفته بودیم که مثلا مسئول دسته‌ایم به وسوسه انداختند. موقعی به خودم آمدم که دیدم تاب می‌خورم و می‌خندم. ناهار را میان گل و چمن، لا به‌لای دار و درختها فرستادیم به خندق بلا. بچه‌ها به شوخی سبزه گره می‌زدند و آه می‌کشیدند. کلی خندیدیم و عصر برگشتیم اردوگاه. یک هفته نشد که تو عملیات «کربلای هشت» خیلی از آنان به شهادت رسیدند.

با سر و صدای بچه‌ها به خودم می‌آیم. بچه‌های تبلیغات در حال پخش عیدی هستند. اسکناس‌ها تبرک شده حضرت امام که مثل طلا و جواهر در دست می‌چرخند و چشمها را به نمی‌ اشک مهمان می‌کند. بچه‌ها دم می‌گیرند که :
فصل گل و صنوبره/عیدی ما یادت نره!فرمانده می‌خندد و با تکان دادن دست، بچه‌ها را ساکت می کند و می‌گوید: «باشد، باشد، اما عیدی شما این است که دو تا سه روز دیگر می‌رویم عملیات» بچه‌ها صلوات می‌فرستند و چند نفر سوت بلبلی می‌زنند. همه می‌خندیم. صلوات پشت صلوات.



می‌روم وضو بگیریم که باز چشمم می‌افتد به ستون رو به رو که رویش نوشته: «برای شادی روح شهدای آینده صلوات.»

راوی: داود امیریان



کلمات کلیدی :

فکه مثل هیچ جا نیست!

سلام

از فکه بگویید که مثل هیچ جا نیست

فکه


فکه‌ مثل‌ هیچ‌ جا نیست‌! نه‌ شلمچه‌، نه‌ ماووت‌، نه‌ سومار، نه‌ مهران‌، نه‌ طلائیه‌، نه‌...
فکه‌ فقط‌ فکه‌ است‌! با قتلگاه‌ و کانال هایش‌، با تپه‌ ماهور و دشت هایش‌.
فکه‌ قربانگه‌ اسماعیل‌هاست‌ به‌ درگاه‌ خدای‌ مکه‌.
فکه‌ را سینه‌ای‌ است‌ به‌ وسعت‌ میدان های‌ مین‌ِ گسترده‌ بر خاک‌.
فکه‌ را دلی‌ است‌ به‌ پهنای‌ سیم های‌ خاردار خفته‌ در دشت‌.
فکه‌ را باغ هایی‌ است‌ به‌ سر سبزی‌ جنگل‌ امقر.
فکه‌، روحی‌ دارد به‌ لطافت‌ ابرهای‌ گریان‌ در شب‌ والفجریک‌.
فکه‌، چشمانی‌ دارد به‌ بصیرت‌ دیده‌بان‌ خفته‌ در خون‌، بر ارتفاع‌ صد و دوازده‌.
فکه‌، خفته‌ بر زیر گام هایی‌ است‌ که‌ رفتند و باز نیامدند.
فکه‌، استوار ایستاده‌ است‌، برتر از سنگرهای‌ بتونی‌ ضد آرپی‌ جی‌.
فکه‌،هیچ‌ در کف‌ ندارد، همچون‌ بسیجی‌ ایستاده‌ در برابر تانک های‌ مدرن‌ بعث‌.
فکه‌، همه‌ چیز دارد، همچون‌ بسیجی‌ مهیای‌ سفر به‌ دیار حضرت‌ دوست‌.
قلب‌ فکه‌، در والفجر مقدماتی‌ تپید.
قلب‌ فکه‌، در والفجر یک‌ از حرکت‌ بازایستاد.
قلب‌ فکه‌، در دشت‌ سُمِیدِه‌ پاره‌ پاره‌ شد.
قلب‌ فکه‌، در قتلگاه‌ رُشیدیه‌ سوراخ‌ سوراخ‌ شد.
قلب‌ فکه‌، در ارتفاع‌ صدوچهل‌وسه‌ شکست‌.
قلب‌ فکه‌، میان‌ کانال‌ِ کمیل‌ جا ماند.
چه‌ بسیار چشم ها که‌ بر خاک‌ فکه‌ نگران‌ ماندند.


چه‌ بسیار لب ها که‌ در سنگرهای‌ فکه‌ خندان‌ خفتند.
چه‌ بسیارروح ها که‌ شادمان‌ درفکه‌ بالشان‌ خونی‌ شد.
چه‌ بسیار کبوترها که‌ پر بسته‌ در فکه‌ از کانال ها پر کشیدند.
چه‌ بسیار مرغان‌ آغشته‌ به‌ عشقی‌ که‌ در فکه‌ غریبانه‌ ذبح‌ شدند.
از فکه‌، فقط‌ باید در فکه‌ سخن‌ گفت‌ و بس‌.
از فکه‌، فقط‌ باید با اهل‌ فکه‌ سخن‌ گفت‌ و بس‌.
از فکه‌، باید برای‌ عاشقان‌ فکه‌ نشان‌ آورد و بس‌.
سوغات‌ فکه‌، چه‌ می‌تواند باشد جز مُشتی‌ سیم‌ خاردار وحشی‌؟
تحفه‌ از فکه‌، چه‌ می‌توان‌ برگرفت‌ جز پرچمی‌ سه‌ رنگ‌ خونی‌؟
یادآوری‌ از فکه‌، چه‌ می‌توان‌ با خود داشت‌ جز پلاکی‌ سوراخ‌ شده‌ بر سینه‌ از ترکش‌؟


در فکه‌ بود که‌ حلقوم ها، شمشیرها را دریدند.
در فکه‌ بود که‌ پیکرها، کمان ها را شکستند.
در فکه‌ بود که‌ سرها، نیزه‌ها را بالا بردند.
در فکه‌ بود که‌ جان ها، خاکیان‌ را جان‌ بخشیدند.
در فکه‌ بود که‌ ارواح‌ مطهر، مردگان‌ را جان‌ دادند.
در فکه‌ بود که‌ هر که‌ اهل‌ فکه‌ بود، روحش‌ به‌ اوج‌ پر کشید.
در فکه‌ بود که‌ هر که‌ آرزو می‌کرد چونان‌ مادرش‌ مفقود بماند، پیکری‌ از او باز نیامد و گمنام‌ خفت‌.

 



فکه‌ را دلی‌ است‌ داغدار مصطفی‌(ص‌).
فکه‌ را اثری‌ است‌ از پهلوی‌ شکسته‌ فاطمه‌(س‌).
فکه‌ را نشانی‌ است‌ از فرق‌ شکافته‌ علی‌(ع‌).
فکه‌ را تشتی‌ است‌ سرخ‌ از خون‌ حلقوم‌ حسن‌(ع‌).
فکه‌ را پیکری‌ است‌ پاره‌ پاره‌ از اندام‌ حسین‌(ع‌).
فکه‌ را درد غربت‌ پیر کرده‌.
فکه‌ را سوز هجر زمین‌گیر کرده‌.
فکه‌ را ژرفای‌ انتظار، چشم‌ به‌ زیارت‌ دوست‌ نگه‌ داشته‌.
فکه‌ را تنهایی‌ عشق‌ قداست‌ بخشیده‌.
مگر می‌شود پیامبر از فکه‌ گذر نکرده‌ باشد؟
مگر می‌شود فاطمه‌ دلش‌ در فکه‌ نسوخته‌ باشد؟

مگر می‌شود حسن‌ در فکه‌ غریب‌ نباشد؟
مگر می‌ شود حسین‌ در فکه‌ سر از بدنش‌ جدا نشده‌ باشد؟
مگر می‌ شود مهدی‌ فاطمه‌ بر فکه‌ گذری‌ ونظری‌ نداشته‌ باشد؟



کلمات کلیدی :

طلوع در شرقِ دجله

طلوع در شرقِ دجله

دجله

دشمن ساعتی بعد از عملیات بدر پاتک کرده بود.

حالا هم جاده تدارکاتی را بسته بود به توپ و خمپاره.

قاسم گفت: «حالا باید چکار کنیم حاجی؟ چند تا از ماشین های تدارکات را زدند،

جاده را بستند به گلوله، از این طرف بچه ها مهمات ندارند،

موقعیت منطقه هم که اجازه نمی دهند از توپخانه استفاده کنیم.

ما هستیم و سلاحهای سبک.»

عباس دوربین را از چشم برداشت و به طرف قاسم گرفت:

«خوب نگاه کن آنها برای هر نفر ما یک تانک دارند، اما این مهم نیست، چون ما هم برای همه

تانکهاشان یک نقشه خوب داریم.

تو و نیروهایت فقط نگذار عراقیها از این قسمت نفوذ کنند، تا وقت عملی کردن نقشه ما هم برسد.

برای رساندن مهمات به بچه ها هم خودم یک فکری می کنم.

فعلاً خداحافظ.»

قاسم با تعجب نگاه کرد و پرسید: «چه نقشه ای داری حاجی؟»

عباس لبخندی زد و گفت: «توکل می کنیم به خدا، نمی گذاریم زحمات بچه ها هدر برود.»

عباس از دیدگاه پایین آمد و به راه افتاد.

نسیم ملایمی بوی آبگیرها را در فضا پخش کرده بود.

خورشید اسفندماه از آسمان به شرق دجله می تابید.

عباس گونی پر از گلوله های آر پی جی.

را به دوش انداخت و دوید.

گلوله های خمپاره مثل باران روی جاده تدارکاتی باریدن گرفت.

جوان بسیجی با دیدن فرمانده لشکر از کانال بالا آمد و گونی را از پشت او گرفت.

«حاج عباس شرمنده ایم، چرا شما؟»

عباس عرق پیشانی اش را پاک کرد و گفت: «وقت این حرفها نیست، باید گلوله ها را به بچه ها برسانیم.»

یک ردیف گلوله زمین را شخم زد و از کنارش گذشت.

در همین حال صدای فریاد چند نفر بگوش رسید.
«الله اکبر...
الله اکبر...» عباس به طرف صدا برگشت.

هنوز قدم از قدم برنداشته بود که دستی او را گرفت و به داخل کانال کشید.

سیدمهدی بود، فرمانده یکی از گردآنها.

عباس آثار بی خوابی را در چشمهای به خون نشسته او دید و گفت: «زیاد بچه ها را زمین گیر نکن باید به جلو برویم.»

سیدمهدی به بالای کانال سرک کشید و گفت: «حاج عباس شما امید وروحیه بچه ها هستید، چرا رفتید جلو گلوله؟»

عباس به کانال مارپیچ نگاه کرد و زیرلب گفت: «امیدشان به خدا باشد، مگر خون من رنگین تر است؟»

امدادگرها برانکارد به دست از لا به لای نیروها جا باز می کردند و به جلو می رفتند.

حسین با دیدن عباس جلو آمد و چاق سلامتی کرد.

عباس بی درنگ پرسید «چه خبر؟»

حسین کلاه کشی سبزرنگش را به سر محکم کرد و گفت: «پایین صحرای کربلاست، اما خدا را شکر بچه ها کم نیاوردند.

چند نفری هم اسیر گرفتیم فقط...» «فقط چی؟» حسین تولبی جواب داد: «فقط تانک هاشان تمامی ندارد.

هر چی می زنیم دوباره مثل قارچ رشد می کنند.

تمام دشت پر از تانک شده.

یکی از اسرا می گفت صدام آمده تو منطقه و خودش دارد فرماندهی می کند...

خیال خام دارند حاجی!» سیدمهدی حمایل اش را مرتب کرد و با یک جست بلند از دیوار کانال بالا رفت.

عباس پیشانی اش را به دیوار کانال گذاشت و به فکر فرو رفت.

حسین آرام پرسید: «چی می بینی حاجی؟» هدف دشمن مثل روز روشن است.

اگر آنها به دژ خاکریز اصلی برسند هیچکس نمی تواند جان سالم به در ببرد.»

حسین به دلواپسی های فرمانده فکر کرد و حرف آخرش را پرسید: «راه رستگاری کجاست؟ چاره چیه؟»

عباس گفت: «باید هر جور شده پاتک دشمن را خنثی کنیم.» آنشب خواب راحت به چشم هیچکس سر نزد.

با اولین پرتو نور خورشید روی دشت، حسین خسته و کوفته از راه رسید.

دو چشمش از بی خوابی دو کاسه خون بود.

زمین هنوز از انفجار گلوله های توپ می لرزید.

عباس دست از کار کشید و به چاله ها نگاه کرد.

حسین گفت: «اینجا باید بشود گورستان تانکها.

تانک عراقی

عباس سر به آسمان گرفت و گفت: «توکل بر خدا، خبر خوب چی داری؟»

اشک در چشم حسین حلقه زد:

«دشمن یک پهلوی دیگر از ما گرفته، از همانجا هم خاکریز اصلی را بستند به گلوله؛ و از تو خشکی و آب بچه ها را می زنند.»

عباس شنید و به راه افتاد.

تا به خاکریز برسد هزار فکر و نقشه به ذهنش رسیده بود.

حالا آنجا بود، کنار خاکریز.

یک طرف خشکی بود و طرف دیگرش آب.

یکی از بسیجی ها گفت: «از صبح زود تک تیراندازهای عراقی بچه ها را از تو همین آبراه می زنند و می روند.

هیچکس تا به حال نتوانسته رد آنها را بگیرد».

عباس چهار نفر را انتخاب کرد.

نی زار در هم تنیده بود و به سختی میشد در میان آنها پناه گرفت.

نیزار

خمپاره های سرگردان در آب می افتادند و گاهی در عمق سبزرنگ آبراه منفجر می شدند.

عباس آر پی جی.

را روی شانه اش گذاشت.

جوان بسیجی گفت: «به نامردی بچه ها را می زنند؛» و تیربارش را مسلح کرد.

انتظارشان طولانی شد.

عباس پرسید: «مطمئن هستید که از آبراه بچه ها را می زنند».

بجای پاسخ ناگهان صدایی به گوش رسید و زود خاموش شد.

دو تا قایق اند.

قایق

رفتند بین بوته های نی؛ فکر کنم کمین گرفتند.» عباس گوش تیز کرد و دوربین را به چشم گذاشت.

دو تک تیرانداز عراقی را که لباس غواصی به تن داشتند دید.

«چکار کنیم حاج عباس؟» عباس انگشتش را روی لب گذاشت و آر پی جی را از ضامن خارج کرد.

نفس در سینه چهار بسیجی دیگر حبس شده بود.

با رهاشدن گلوله و صدای انفجار، عباس دوباره دوربین را به چشم گذاشت و لا به لای نی زار را نگاه کرد.

به جز چند تخته پاره چیزی ندید.

قایق دوم را به تیربارچی سپرد؛ و در حالیکه دور می شد گفت: «چند نفر نیروی کمکی می فرستم.

فقط چشم از این آبراه برندارید.» حسین و قاسم با دیدن عباس به طرف او دویدند.

حسین گفت: «نگران بودیم حاجی پس کجا بودی؟»

عباس به آبراه اشاره کرد و لبخند زد: «رفته بودم شکار گرگِ آبراه.»

قاسم لحظه ای به صدای انفجار گلوله های توپ گوش کرد و با ناراحتی

گفت: «داریم قیچی می شویم، صدای تانکهای عراقی را می شنوی؟».

عباس ناباورانه نگاه کرد و گفت: بچه ها را آماده کن، نیروی کمکی هم در راه است.»

«شما کجا می خواهید بروید؟»

عباس دهانه آبراه را نشان داد و گفت: «الان وقت اجرای نقشه ای است که برایت گفتم.»

حسین سرش را بالا گرفت.

عباس به طرف او رفت و پیشانی اش را بوسید «قسمتی از دِژ را باز می کنیم، اینجوری بهتر است.»

حسین بغض آلود لبخند زد و گفت: «برای تانک هاشان یک جُشِ گِل درست و حسابی می گیریم.»

قاسم در حالیکه می رفت گفت: «اگر موفق بشویم صدام دیگر خیال فرماندهی به سرش نمی زند.»

«خداحافظ» حسین این بار گذاشت تا اشک صورتش را خیس کند.

صدایش همراه با بغض بود: «خداحافظی نکن حاجی، من تا حال نشنیدم شما خداحافظی بکنی...

نگو حاجی.» عباس لبخند زد و به راه افتاد.

یک ساعت بعد خبر دهان به دهان چرخید: «عراقیها زمین گیر شدند.» حسین دیگر طاقت نداشت.

در این یک ساعت عباس را در همه جا دیده بودند؛ اما آخرین جای او مشخص نبود.

«آخرین بار تو سنگر دیده بانی او را دیدم».

حسین دوباره به راه افتاد.

در راه با خودش فکر کرد: «او می خواست دشمن را ارزیابی کند، به جز دیدگاه کجا می تواند رفته باشد.» راه دیدگاه را در پیش گرفت.

بوی باروت همه جا را گرفته بود.

با دیدن دیدگاه قدمهایش را بلندتر برداشت.

از اینجا هم می توانست عباس را که خمیده به تانکهای دشمن نگاه می کرد ببیند.

با صدای سوت به زمین دراز کشید.

وقتی سر بلند کرد نمی توانست باور کند.

جایی که لحظاتی قبل عباس را دیده بود، در غباری غلیظ گم شده بود.

زمین را چنگ زد و از جا بلند شد و دوید.

رزمنده ای با دیدن او به سر و صورتش کوبید و صدایش در میان رگبار گلوله ها نشیب و فراز گرفت.

«... زدند...

حاجی... را... زدند...» حسین رسید.

در میان ذرات خاک، که زیر پرتو خورشید زمستانی پراکنده بود عباس را دید.

دیگر باید باور می کرد.

سر او را در بغل گرفت و اشک امانش نداد.

فرمانده برای آخرین بار چشمهایش را باز کرد.

حسین سرش را روی سینه او گذاشت و گفت: «عباس جان.»

با رسیدن غروب تانکهای دشمن به گِل نشسته بودند؛ نیروهای کمکی و تازه نفس سراغِ فرمانده را می گرفتند.


مردی با چفیه سفید/ فکور اصغر



کلمات کلیدی :

مردی با چفیه سفید

مردی با چفیه سفید

چفیه

 

به سر دوراهی که رسیدیم راننده ترمز کرد و گفت: «آقایون به سلامت، قدم رو تا پادگان».  

باقر از پشت وانت تویوتا جست زد پایین؛ و دست من و مرتضی را هم کشید.  

بعد از یک هفته مرخصی و بوهای جور به جور توی شهر، حالا دوباره بوی منطقه جنگی حالی به حالیم می کرد.

مرتضی نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: «باز هم تنگِ غروب رسیدیم».

باقر پشت بند حرف او را گرفت و بی حال ادامه داد:

«... و باز هم دوراهی غُصه».

مرتضی ساکش را روی شانه انداخت و به راه افتاد.

باقر کنار شانه خاکی جاده نشست و به سرخی غروب خیره شد.

مانده ام با مرتضی بروم یا کنار باقر بنشینم.

«خُل شده.» به رقتن مرتضی نگاه می کنم و می گویم: «کدام مان خُل نیستیم؟».

باقر که انگار خلق تنگش از جوش و خروش افتاده از جا بلند می شود

و مثل گوریل به سینه اش می کوبد: «به این جناب خُل بگو صبر کند تا با هم برویم».

 

انگشت چرک و شورم را تو دهانم می کنم و سوت می زنم.

مرتضی برمی گردد و نگاه مان می کند؛ و تا برسیم ساکش را وسط جاده می کوبد و روی آن می نشیند.

چند لکه ابرِ سرخ و خاکستری در هم پیچیدند و خورشید زورکی به آسمان بند شده.

چفیه ام را مثل حوله حمام به سر و سینه و زیر بغلم می مالم و پُف پُف می کنم.

حالا دیگر گرمای جنوب را خوب می شناسیم و بفهمی نفهمی به آن عادت کردیم.

به مرتضی که می رسیم مثل مجسمه ای بی جان خودش را به زمین می اندازد و تاق باز دراز می کشد.

باقر ساک او را هم برمی دارد و روی شانه دیگرش می اندازد

و می گوید: «فکر کردی نفهمیدیم خُلی که دارای نقش مجسمه را بازی می کنی؟».

مرتضی شاد و شنگول از جا می پرد سر باقر را در بغل می گیرد: «آخرش به حرفِ این آقا خُلِ رسیدی یا نه؟ اگر می خواهی دوراهی غصه دق مرگت نکند باید بزنی به سیم آخر، پیاده!» هر سه نفرمان می دانیم برای رسیدن به پادگان حداقل باید پنجاه کیلومتر راه برویم.

باقر کلافه است و حرفهایش با حرص از دهانش بیرون می زند: «من...

آخرش از دست تو سر به کوه و بیابان می گذارم».

مرتضی دستش را زیر بند ساک می اندازد و با مهربانی به باقر نگاه می کند: «رفیق هم رفقای امروزی، هم قهر می کنند هم ساک آدمهای خُلِ کول کش می کنند.» هر سه می خندیم و مرتضی می گوید: «موافق اید چیق صلح بکشیم؟».

بعد دستش را فرو می کند تو ساک و نخودچی کشمش هایی را که مادرش توشه راهش گذاشته بیرون می آورد و با ما قسمت می کند.

یک ساعت بیشتر است که راه می رویم.

وقتی هوا حسابی تاریک می شود به این نتیجه می رسیم که عجب غلطی کردیم.

«بچه ها به نظرم جلوتر نرویم بهتر است، می ترسم اسیر بشویم.» باقر که حالا پاک بی خیال شده و چند قدم جلوتر حرکت می کند؛ برمی گردد و لگدی به طرف مرتضی می اندازد.

مرتضی فرار می کند و از خنده ریسه می رود.

باقر می گوید: «اگر تو فرمانده جنگ بودی بعید نبود که سربازانت صدکیلومتر دورتر از خط مقدم اسیر بشوند».

مرتضی دوباره یک مشت نخودچی کشمش به طرف باقر می گیرد و صدایش را کلفت می کند و می گوید: «درست است رزمنده.

بهتر است دوباره چیق صلح بکشیم».

وقتی برمی گردم به شکلک درآوردن مرتضی نگاه کنم درجا خشکم میزند.

دو تا فندق نورانی می بینم که هر لحظه بزرگتر می شود.

ذوق زده به جاده خاکی خیره می شوم.

مرتضی ساکش را روی شانه جابجا می کند و می گوید: «یا جدّا».

فندق نورانی بزرگ و بزرگتر می شود.

باورم نمی شود.

وانت تویوتا چند متر جلوتر ترمز می کند و گرد و خاک جاده به سر و مغزمان هجوم می آورد.

راننده چراغ کابین را روشن می کند.


فقط یک نفر کنار راننده نشسته جلو می رویم.

مرتضی خوشمزگی می کند: «سواره که از پیاده خبر ندارد».

مردی که چفیه سفید روی شانه اش انداخته و کنار راننده نشسته لبخند می زند و می گوید: «خبر دارد».

راننده اخم می کند و دنده معکوس می کشد و پدال گاز را بی خودی فشار می دهد.

«بپرید بالا».

مرد چفیه سفید که لباس بسیجی رنگ و رخ رفته ای به تن دارد، دستش را روی دست راننده می گذارد و با سر عقب ماشین را نشان می دهد.

بعد به ما نگاه می کند و می گوید: «این جلو برای دو تا شیربچه جا هست، من که می خواهم بروم عقب آب و هوا عوض کنم.» باقر فرز می پرد بالا و تنگِ راننده می نشیند.

مرتضی ساکش را می اندازد عقب تویوتا و بدون استفاده از دست و با یک جست بلند بالا می رود.

برای تصمیم گرفتن معطل نمی شوم و می روم عقب.

باقر سرش را از پنجره بیرون می آورد و برایم خط و نشان می کشد.

ماشین حرکت می کند و هوای گرم روی صورت گُر گرفته مان بازی می کند.

«حتماً می خواهید بروید پادگان؟» به صورت آفتاب سوخته مرد چفیه سفید نگاه می کنم و می گویم: «بله».

پادگان

مرتضی ساکش را زیر سرش می گذارد و یله می دهد: «نگوئید پادگان، بنویسید جهنم - راه ابریشم هم اینقدر سخت و طولانی نیست.» مرد چفیه سفید دستی به ریش های مشکی و به قاعده اش می کشد و سرش را مثل معلم حساب و هندسه تکان می دهد.

حدس می زنم زیر زبانش پر از حرف باشد.

قیافه اش که اینجوری می گوید.

«مگر شما بسیجی نیستید؟» مرتضی یله اش را از روی ساک برمی دارد و می گوید: «بفرمایید حالا که بسیجی شدیم الفاتحه».

مرد چفیه دستش را روی دست مرتضی می گذارد و لحظه ای بی آنکه حرف بزند او را نگاه می کند.

مرتضی دست دیگرش را که آزاد است روی سینه می گذارد و خم می شود.

«مخلصیم اخوی، می خواهید معجزه کنید؟» مرد چفیه سفید از حرفهای مرتضی یک دلِ سیر می خندد و آخرسر می گوید: «ماشاا...

به این روحیه».

مرتضی لب و دهانش را کج و معوج می کند؛ زیپ ساک را باز می کند و مشتی نخودچی کشمش بیرون می آورد و به طرف مرد چفیه سفید می گیرد.

«بخورید برای فک تان خوب است.

ما به اش می گوئیم چیق صلح، چون باعث می شود حرفهای اضافی نزنیم و زیر مشت لگد دوستان نیفتیم.» به آسمان نگاه می کنم.

ماه همراه مان می آید.

از مرد چفیه سفید خوشم آمده دلم می خواهد مرتضی با احترام بیشتری با او حرف بزند؛ اما انتظار بیهوده ای دارم.

«شما هم بسیجی هستید؟ قیافه تان که به از ما بهتران می خورد.» مرد چفیه سفید که لبخند از لبش دور نمی شد، سرش را تکان می دهد و می گوید: «مثل خودت، اما نه به مخلصی تو».

خسته ام و چشمهایم را می بندم.

مرتضی یک ریز حرف می زند.

انگار چیق صلح نتوانسته فک اش را از کار بیندازد.

«... شنیدم فرمانده لشکر عوض شده.

خدا کند به فکر مشکلات بچه بسیجی ها باشد.

یعنی...

من که چشمم آب نمی خورد.» حرفهای مسلسل وار مرتضی آرامش را از مغزم گرفته است.

چاره ای ندارم باید قید یک چرت خواب را برنم.

از قرار معلوم تا به پادگان برسیم او مرد چفیه سفید را تخلیه اطلاعاتی کرده است.

«... اگر من فرمانده لشکر بودم دستور می دادم ده تا دیو ارتشی به قطار صف بکشند اول دوراهی غصه تا بسیجی های بخت برگشته ای مثل ما راحت به پادگان برسند».

«یعنی غصه تو همین است؟» مرتضی صدایش را تو گلو می اندازد و چپ چپ به مرد چفیه سفید نگاه می کند.

«ای بابا مثل اینکه تو باغ نیستی، اصلاً می دانی دوراهی غصه کجاست؟ همین جاده ای را که الان دارد برایمان لالایی می خواند را می بینید؟ برو تا برسی به اولش».

مرد چفیه سفید با اشاره سر حرفهای مرتضی را تأیید می کند و لبخند می زند.

نگاهم به شیشه عقب ماشین می افتد.

باقر چِشم و ابرو بالا و پایین می کند و انگار می خواهد موضوعی را بفهماند.

مدام به مرد چفیه سفید اشاره می کند و با دست به سرش می کوبد.

یقین فهمیده مرتضی مثل همیشه آب و روغن قاطی کرده.

«... مشکل دیگری نداری؟ فقط همین؟» مرتضی دوباره روی ساک یله می دهد و با دلخوری می گوید: «نه جناب فرمانده، باقی سلامت، بعدش شهادت».

مرد چفیه سفید دستش را روی شانه مرتضی می گذارد و صمیمانه نگاهش می کند.

«چرا ناراحت می شوی؟ راحت حرفت را بگو، اصلاً فکر کن من فرمانده لشکر هستم.» مرتضی این بار چشمهایش را می بندد و دراز می کشد و سرش را روی ساک می گذارد.

فکر می کنم چیق صلح اثرش را گذاشته است.

صدایش خواب آلود است.

«نه اخوی من و تو گروه خونی مان به این حرفها نمی خورد.

فعلاً لالایی بهتر است.» از دیدن چشمهای بسته مرتضی همان قدر خوشحال می شوم، که از دیدن تویوتا.

تو خواب و بیداری هستم که ماشین ترمز می کند و صدای باقر را می شنوم: «رسیدیم.» مرد چفیه سفید هم با ما پیاده می شود و هر سه نفرمان را در آغوش می گیرد.

در آخرین لحظه می گویم: «ببخشید، این رفیق ما خیلی زود صمیمی می شود».

مرد چفیه سفید با دو دست بازوهایم را می گیرد و لبخند می زند.

«همین جوری خوبه، اصل، اخلاص است، که دارد.» وقتی تویوتا دور می شود باقر به دست با پیشانی اش می کوبد و می گوید: «فهمیدید کی بود؟» مرتضی بند ساک را روی شانه اش جابجا می کند؛ و نخودی را به هوا می اندازد و دهانش را زیر آن می گیرد: «آره فهمیدیم، پسرِ بابایش بود.» باقر سکوت می کند و به راه می افتیم.

شب وقتی تو آسایشگاه دراز کشیدیم و به سقف نگاه می کنیم، صدای باقر را می شنویم.

انگار با خودش حرف میزند: «کسی که عقب تویوتا نشسته بود فرمانده لشکر بود.

حاج عباس کریمی».

ناگهان مرتضی مثل برق گرفته ها تکان می خورد.

می بینیم که چشمهایش گرد شده و رنگش پریده.

به باقر نگاه می کند.

چشمهای باقر هم خیس اشک است.

دیگر هیچ شک و شبهه ای برای مرتضی باقی نمانده.

مثل یک تکه گوشت بی جان در جایش می افتد.

بعد دست لرزانش را دراز می کند و تو گرمای کلافه کننده آسایشگاه پتو را به سرش می کشد؛ و تا صبح زار میزند.

سه ماه بعد وقتی می خواهیم به مرخصی برویم خیال مان راحت است.

می دانیم وقتی برمی گردیم چند دیو ارتشی به قطار صف کشیدند.

 

مردی با چفیه سفید/ اصغر فکور



کلمات کلیدی :

نام گمنامی

شهید گمنام

این پلاک و استخوان از من به صف جا مانده است

نقطه پرواز سرخى بود، آنجا مانده است

 

من خودم از شوق مى‏رفتم تنم افتاده بود

در مقام وصل فهمیدم که سرجا مانده است

 

بى نشانى را خود من خواستم باور کنید

نام گمنامى اگر دیدید تنها مانده است

 

من رفیقى داشتم همسنگرم جانباز شد

دست‏هایش یادگارى پیش مولا مانده است

 

آن بسیجى هم که معبر را برایم باز کرد

دیدمش آن روز در تشییع بى‏پا مانده است

 

یادتان باشد سلاح و کوله و فانسقه‏ام

زیر نور ماه سرخ ، از بهر فردا مانده است

 

پاس داریدش مبادا غفلتى خاکسترى

گیرد عزمى را که آن از راز زهرا (س) مانده است



کلمات کلیدی :
<      1   2   3   4   5      >
زیارتنامه حضرت زهرا سلام الله علیها جهت دریافت کد کلیک کنید