سفارش تبلیغ
صبا ویژن

10 روایت از شهید سید مجتبی هاشمی

10 روایت از شهید سید مجتبی هاشمی
سلاحی که هر متجاوزی را نابود می کند

1- فرودگاه مهرآباد که بمباران شد سید یک ساک برداشت و رفت جنوب و 9 ماه از اون بی خبر بودیم. بعد از 9 ماه در حالی که دستش مجروح بود، و ریش های بلند و انبوه و ژولیده به خانه برگشت.
2- می گفت: من تاکنون به خود اجازه نداده ام که به دیدار امام بروم زیرا تا زمانی که یک نفر حتی یک نفر سرباز عراقی در خاک ما حضور دارد با آنکه می توانم به راحتی نزد امام مشرف شوم به حضور مبارک امام نمی رسم زیرا نمی توانم به چشمان امام نگاه کنم.
3- یک بار برای تخریب روحیه دشمن تیر دروازهای فوتبال شهر را به میدان ذوالفقاری در 200 متری دشمن بردیم و 300 صندلی در اطراف آن گذاشتیم و بعد با یک بلندگو به آنها گفتیم حالا که حریف ما در میدان جنگ نیستید بیائید در میدان ورزش با ما مبارزه کنید.
4- روزی در اوایل ازدواج من با شهید هاشمی بود که بازارچه رفتیم تا خریدی کنیم در حال خرید بودیم که برخورد کردیم با پدر و مادر آقا سید لحظه ای نگذشت که بلافاصله مواجه شدم با صحنه ای تماشایی. آقا سید دلا شد و زانو زد روی زمین و شروع کرد به بوسیدن پاهای پدر و مادرش. این صحنه برای من که اولین بار بود می دیدم تعجب آور بود ولی برای آنان که بارها این صحنه را دیده بودند چیزی عادی به شمار می آمد. آقا سید با آن قامت رشید و تنومندش با آن شهرتش خیلی مردمی و خاضع، دل رحم و فروتن بود.
5- در یکی از عملیات بود که شهید هاشمی دستش از مچ خرد شد و آ ویزون. با این حال خط رو و جبهه رو رها نمی کرد هر چی بچه ها می گفتن شما فرمانده هستید برگردید عقب برنمی گشت. یادم می آید که یکی از بچه ها زخمی شده بود و جا مانده بود در عقب نشینی بعد با آن جراحت و آسیب دیدگیش رفت و اون رو کولش کرد . آوردش به عقب زیر اون رگبارها و خمسه خمسه ها و خمپاره ها. می گفت یک سرباز خمینی هم تا نفس داره نباید به دست بعثی ها بیفتد.
6- ابتکار عمل داشت مثلاً 20 عدد بشکه 220 لیتری نفت رو تهیه کرد و شبها آنها رو به فاصله چند متر از هم می چید و به ما می گفت با میله های آهنی و یاچوبی محکم روی آن بکوبیم و سر و صدا دربیاوریم و با پارچه های سفید آدمکهای مثل ارواح درست می کرد نمی دونید و حتی در آن ظلمات شب صدای این بشکه ها بلند می شد چه وحشتی به دل دشمن می انداخت. عراقیها هم شروع می کردند به شلیک توپ و خمپاره و خلاصه به اندازه یک انبار مهمات، منطقه رو بی هدف زیر آتش می گرفتند.
7- گاهی وقتا می دیدم غیبش می زنه معلوم بود می رود جایی برای کمک کردن. هر کاری می کردم من رو با خودش ببره نمی برد. یه وقت رفتم یواشکی دنبالش دیدم از شهر داریم بیرون می ریم. خیلی دور شدیم از شهر خدا تو این بیابونا چه کار می خواد بکنه سید؟! دیدم نزدیک محلی داریم می شیم که خیلی چهره در هم و برهمی داره بعضی از خونه ها از حلبی درست شدن. دیدم سید پیاده شد دستمالی به صورت بست و گوشت و مرغ و برنج وغیره... مدتی صبر کردم. می ترسیدم برم جلو اما بعد دلم طاقت نیاورد. آخه دیدم دست تنهاست. رفتم جلو. یه وقت دیدم آقا سید با اون چشم و ابروی قشنگش اخمی کرد و گفت آخر کار خودت رو کردی اینجا چه کار می کنی؟ گفتم اومدم تا در رکابت باشم. گفت بیا کمک وروجک! بعداً گفتم سید چرا دستمال بستی به صورتت؟ گفت که نمی خوام کسی من رو بشناسه. گفتم دلت خوشه آقا سید کل اینا تا به حال فکر نکنم رنگ شهر رو دیده باشند.
8- در اوایل جنگ دعای کمیل به آن صورت باب نبود ولی سید تمام آن را از حفظ بود هر پنجشنبه شب تو سنگری می رفت و با او ن صدای زیبا و دلنشین دعای کمیل می خوند ما هر کدوم دوست داشتیم که پنج شنبه شب بیاد سنگرمون خیلی از بچه ها در جبهه های دیگر به عشق صدا و مناجات سید می اومدن به خط فدائیان اسلام کسی رو تا به حال ندیدم که به اون سبک و به اون زیبایی با اون سوز از درون دل دعای کمیل رو بخونه می رفت تو خودش. یه حالت ملکوتی بهش دست می داد . به یه حالی شبیه خلصه می رفت همه رو منقلب می کرد.
9- به حضرت زهرا (س)علاقه غیرقابل وصف داشت همیشه به حضرت متوسل می شد می گفت او مادر تموم شیعیانه.
10-می گفت : درست در روز دهم محرم ظهری عاشورا در اثر ترکش خمپاره یکی از افرادم شهید شد. دشمن تمام جبهه را زیر آتش شدید توپخانه خود قرار داده بود، زنده ها 71 تن بودیم و یک شهید. دستور دادم که سنگرها را ترک کنید و تا به نماز بایستیم و این در حالی بود که رگبار خمسه خمسه و خمپاره و دشمن از هر سو می بارید. دیدبانهای دشمن به خوبی ما را می دیدند ولی باور کنید به خدای بزرگ قسم که آن روز حتی خون از دماغ کسی جاری نشد ما با این عمل به دشمن فهماندیم که سلاح اصلی ما همان سلاح ایمان است و بس و می توانیم با این سلاح هر متجاوزی را در خاکمان دفن کنیم.



کلمات کلیدی :

شهید حاج حسین اسکندرلو به روایت تصویر

شهید حاج حسین اسکندرلو به روایت تصویر

 

لینک عکس در صورت عدم مشاهده

 شهید حاج حسین اسکندر لو در دوران کودکی

لینک عکس در صورت عدم مشاهده

شهید حاج حسین اسکندر لو در دوران نوجوانی


لینک عکس در صورت عدم مشاهده

سردار شهید حاج حسین اسکندر لو (شخصی با پیراهن آبی رنگ)، فرمانده گردان حضرت علی اصغر(ع) لشکر 10 سید الشهداء


لینک عکس در صورت عدم مشاهده

سردار شهید حاج حسین اسکندرلو (نفر اول از سمت راست)، فرمانده گردان حضرت علی اصغر(ع) لشکر 10 سید الشهداء


لینک عکس در صورت عدم مشاهده

سردار شهید حاج حسین اسکندرلو (نفر وسط)، فرمانده گردان حضرت علی اصغر(ع) لشکر 10 سید الشهداء


لینک عکس در صورت عدم مشاهده

سردار شهید حاج حسین اسکندرلو (نفر پنجم از سمت راست)، فرمانده گردان حضرت علی اصغر(ع) لشکر 10 سید الشهداء


لینک عکس در صورت عدم مشاهده

سردار شهید حاج حسین اسکندرلو(نفر وسط)، فرمانده گردان حضرت علی اصغر(ع) لشکر 10 سید الشهداء


لینک عکس در صورت عدم مشاهده

سردار شهید حاج حسین اسکندرلو، فرمانده گردان حضرت علی اصغر(ع) لشکر 10 سید الشهداء


لینک عکس در صورت عدم مشاهده

سردار شهید حاج حسین اسکندرلو، فرمانده گردان حضرت علی اصغر(ع) لشکر 10 سید الشهداء


لینک عکس در صورت عدم مشاهده

سردار شهید حاج حسین اسکندرلو (نفر اول از سمت راست)، فرمانده گردان حضرت علی اصغر(ع) لشکر 10 سید الشهداء در مناسک حج

شهید حسین اسکندر لو

لینک عکس در صورت عدم مشاهده

سردار شهید حاج حسین اسکندرلو (نفر دوم از سمت چپ)، فرمانده گردان حضرت علی اصغر(ع) لشکر 10 سید الشهداء


لینک عکس در صورت عدم مشاهده

سردار شهید حاج حسین اسکندرلو (نفر وسط)، فرمانده گردان حضرت علی اصغر(ع) لشکر 10 سید الشهداء


لینک عکس در صورت عدم مشاهده

سردار شهید حاج حسین اسکندرلو (نفر اول از سمت چپ)، فرمانده گردان حضرت علی اصغر(ع) لشکر 10 سید الشهداء


لینک عکس در صورت عدم مشاهده

سردار شهید حاج حسین اسکندرلو (نفر دوم از سمت راست)، فرمانده گردان حضرت علی اصغر(ع) لشکر 10 سید الشهداء


لینک عکس در صورت عدم مشاهده

سردار شهید حاج حسین اسکندرلو، فرمانده گردان حضرت علی اصغر(ع) لشکر 10 سید الشهداء


لینک عکس در صورت عدم مشاهده

سردار شهید حاج حسین اسکندرلو (نفر اول از سمت راست)، فرمانده گردان حضرت علی اصغر(ع) لشکر 10 سید الشهداء


لینک عکس در صورت عدم مشاهده

سردار شهید حاج حسین اسکندرلو، فرمانده گردان حضرت علی اصغر(ع) لشکر 10 سید الشهداء


لینک عکس در صورت عدم مشاهده

سردار شهید حاج حسین اسکندرلو (نفر اول از سمت راست)، فرمانده گردان حضرت علی اصغر(ع) لشکر 10 سید الشهداء


لینک عکس در صورت عدم مشاهده

شهید حاج حسین اسکندرلو، فرمانده گردان حضرت علی اصغر(ع) لشکر 10 سید الشهداء


لینک عکس در صورت عدم مشاهده

سردار شهید حاج حسین اسکندرلو، فرمانده گردان حضرت علی اصغر(ع) لشکر 10 سید الشهداء


لینک عکس در صورت عدم مشاهده

سردار شهید حاج حسین اسکندرلو (نفر اول از سمت راست)، فرمانده گردان حضرت علی اصغر(ع) لشکر 10 سید الشهداء - در تصویر شهید عباس کریمی نیز دیده می شود


لینک عکس در صورت عدم مشاهده

سردار شهید حاج حسین اسکندرلو، فرمانده گردان حضرت علی اصغر(ع) لشکر 10 سید الشهداء



کلمات کلیدی : شهید حاج حسین اسکندرلو به روایت تصویر فرمانده گردان حضرت علی اصغ

شیر جبهه ها

شهید حسین اسکندرلو
شیر جبهه ها

شهید حسین اسکندر لو

لبنک عکس در صورت عدم مشاهده


سیدمحمد مشکوه الممالک
حاج حسین اسکندرلو، در جنگ به شیر جبهه ها معروف بود، فرمانده 42ساله ای که نیروهایش برایش جان می دادند و او جان در گرو جانان داشت، آرزوی شهادت دعای هر لحظه اش بود و عشق به ولایت در وجودش شعله می کشید.
درحال حاضر پایگاه بسیجی در جنوب تهران، واقع در منطقه 51، شهرک رضویه به نام او مزین شده است چرا که خانواده محترم این شهید بزرگوار ساکن این محله هستند. بچه های این پایگاه جوانان و نوجوانانی هستند که حاج حسین را ندیده ولی شیفته و عاشق او هستند و برای زنده نگه داشتن نام او هرساله نیمه های اردیبهشت با برگزاری مراسمی یاد و خاطره او را گرامی داشته و به زبان آوردن نام او را مایه فخر و مباهات خود می دانند. نامی که گمنام ماند و جاودانه.

حسین در تاریخ 21/2/1341 در خانواده ای مذهبی و مستضعف در جنوب تهران چشم به جهان گشود دوران تحصیل را با هوش و استعدادی بی نظیر می گذراند. وی در زمان نوجوانی با شور و اشتیاق فراوان وارد صحنه های مبارزه علیه شاه و رژیم سلطنتی شد و در روز پیروزی انقلاب اسلامی از جمله اولین کسانی بود که با تصرف پادگان تسلیحاتی به مردم کمک کرد. با شروع جنگ تحمیلی حاج حسین راه خود را دفاع از انقلاب و آرمان هایش قرارداد و به سوی جبهه ها شتافت. او بارها در جبهه مجروح و شیمیایی شد ولی هربار مصمم تر برگشت و سرانجام در عملیات سیدالشهدا در روز 31/2/56 به مقام رفیع شهادت نائل آمد.

همرزمان و فرماندهان از تواضع و فروتنی اش می گویند از اینکه مهم ترین نکته اخلاقی اش بصیرت بالا و عشقی بود که به ولایت داشت.
همیشه در کلامش از مقتدایش می گفت و جانش را برای ولایت می داد.

از فرماندهی دسته تا فرماندهی گردان، اقتدار فرماندهی اش کارساز موقعیت هایی دشوار بود. با قبول مسئولیت گردان علی اصغر(ع) این گردان از بهترین گردانها بود. همیشه مسئولیت کارهایی که احتیاج به دقت نظر و ابتکار عمل و تفکر داشت به حاج حسین محول می شد. دریایی از مروت و مردانگی بود و هرآنچه می دانست و تجربه می کرد را به همه بچه ها منتقل می کرد، همیشه رزمنده ها دور او حلقه زده و از طریق حاج حسین از آموزش های تاکتیکی خوبی برخوردار می شدند.
وجودش درهر موقعیتی به بچه ها روحیه می داد و با حضورش همه آرامش و هماهنگی داشتند. حاج حسین از نیروهای محوری لشکر بود که در طراحی عملیات، نظرات و ابداعات بسیار مؤثری داشت و حتی عقاید و نظراتش بر روی فرمانده گردان های دیگر نیز تأثیرگذار بود. اگر در انجام عملیاتی احتیاج به موافقت فرمانده گردان ها بود ابتدا از حاج حسین نظر می پرسیدند و فرماندهان دیدگاههای او را تأیید می کردند.

عاشق شهادت بود و همیشه این آرزو را از خدای خود طلب می کرد، همیشه خود را به بچه هایی که در حال شهادت بودند می رساند و در آن لحظه های آخر به آنها التماس دعا می گفت که دست ما را هم بگیرید. در بیانش خلوص لحن یک عاشق موج می زد و می گفت: من اینجا آمده ام تا بجنگم، این سه یا چهار لیتر خونی که در بدن دارم را به خاطر اسلام، هر جا که لازم باشد می ریزم و با کمال میل جانم را فدا می کنم.

عملیات در فکه با رمز مقدس یا سیدالشهداء، آغاز می شود و همه بچه های لشکر شجاعانه می جنگند، حاج حسین رشادت های خود را کامل می کند و سرانجام چند ساعت پس از شروع عملیات خبر شهادت حاج حسین اسکندرلو به گوش فرمانده لشکر می رسد، خبر خیلی تلخ و جانسوزی بود و فرمانده لشکر از افراد مطلع می خواهد به بچه های دیگر خبر ندهند و هر کس پرسید بگویند حاج حسین مجروح شده است. فرمانده می دانست خبر شهادت حاج حسین، فرمانده قهرمان گردان علی اصغر(ع) باعث از دست دادن روحیه بچه ها است.

حاج حسین اسکندرلو، عشق بچه های لشکر01 سیدالشهدا است.

نامش حسین، نام گردان تحت امرش «حضرت علی اصغر(ع)» از لشکر 01 سیدالشهدا و در نبردی عاشورایی در عملیات سیدالشهدا در فکه به سوی شهادت شتاف.
مادرش از دوران کودکی اش می گوید: زمانی که برایش کفشی نو خریده بودم، حسین وقتی فهمید کفشها متعلق به اوست به زمین خاکی محله رفته و کفشها را خاکی و کثیف کرده و برمی گردد. مادر با ناراحتی علت را از او می پرسد، در جواب مادر می گوید: من از اینکه کفش نو بپوشم خجالت می کشم خواستم کثیف باشد تا کسی نفهمد کفشهایم نو است.

از لابه لای خاطرات حاج حسین، مادر ماجرای اخراج از کلاس اول دبستان را تعریف می کند، آن روز وقتی حسین به خانه می آید با ناراحتی می گوید من دیگر به مدرسه نمی روم، مادر علت را جویا می شود، حسین می گوید: معلممان در کلاس بافتنی می بافت و من گفتم شما اینجا هستید که به ما درس بدهید نه اینکه بافتنی ببافید! معلم هم از این حرف عصبانی شده و مرا از کلاس اخراج کرد. مادر فردای آن روز به همراه حسین، نزد مدیر مدرسه می روند، معلم به شدت از دست او عصبانی است و اجازه ورود به کلاس نمی دهد. حسین به مدیر می گوید: شما باید بدانید در کلاس هایتان چه می گذرد. مدیر اندکی تأمل می کند و پس از تحسین او را به کلاس بازمی گرداند. مادر از قناعت مثال زدنی اش تعریف می کند از رفتار و روحیاتش که بی نظیر و بی همتا بود.

برادرش عباس اسکندرلو از علاقه مندی های بچه های جنگ به حاج حسین روایت می کند و معتقد است یکی از ویژگی کم نظیر او این بود که در مواقع عملیات اولین کسی که با دشمن مواجه و درگیر می شد حاج حسین بود. او همیشه جلودار نیروهایش بود. عباس از خاطره ای می گوید در زمان عملیات خیبر، اسفند 26 زمانی که برای گذراندن امتحانات خود از کردستان به تهران آمده بودم روزی در منزل مشغول درس خواندن بودم که درب خانه را زدند وقتی درب را باز کردم با صحنه عجیبی مواجه شدم، حسین را دیدم با لباسی خاک آلود و حالتی غیرطبیعی وارد منزل شد، من و مادرم تا لحظاتی شوکه شده بودیم تا اینکه تعریف کرد که دیشب در عملیات خیبر موج انفجار او را گرفته و با هواپیما به بیمارستان فیروزگر تهران منتقل کرده اند، می گفت: از بیمارستان فرار کردم و آمدم خانه! آن شب وقتی دوستانش برای دیدنش آمدند شرح عملیات را تعریف کرد و من نیز می شنیدم، می گفت؛ دشمن برای بازپس گیری جزیره مجنون پاتک سنگینی کرده بود، به گردان مأموریت دادند که هر طور شده باید مانع پیشرفت دشمن بشود، وقتی وارد جزیره شدیم شلیک تیربارهای دوشکای دشمن دائم روی سر بچه ها بود و آتش طوری بود که همه زمین گیر شده بودند. به ناچار بلند شدم و آر پی چی را از دست آرپی چی زن گرفتم رفتم سمت تانکی و با شلیک آرپی چی به یکی از تانکها و انفجار تانک، ناگهان تمام گردان یک جا بلند شدند و تکبیرگویان به سمت دشمن هجوم بردند. آن شب بچه ها توانستند حدود 06 تانک دشمن را منهدم کنند.

برادر حاج حسین این گونه ادامه می دهد:
به یاد دارم که در آخرین روزها همه متوجه تغییر حالت او شده بودند، کسی که در جمع شلوغ می کرد و همه را می خنداند، حالا آنقدر ساکت شده بود که توجه همه را جلب کرده بود. غذایش را کامل نمی خورد و با کسی حرف نمی زد. انگار که به زحمت آنجا نشسته باشد، یک بار سر سفره گفتم: حاجی قبلا اولین نفر سر سفره می نشستی و آخرین نفر بلند می شدی، چرا اینطور شده ای و کم غذا می خوری؟ گفت باید خود را با شرایط جبهه سازگار کنم، نباید چیزی را بیشتر از دیگران مصرف کنم.
بسیاری از رفتارها و ناخالصی های خود را در جبهه از دست داده بود. خوب به یاد دارم که همیشه زود عصبانی می شد و واکنش نشان می داد ولی در زمان جنگ، فقط در مواقعی که جان نیروهایش در خطر بود این حالت به او دست می داد.
به مادرم گفتم حسین آخر شهید خواهد شد و مادرم نیز حرفم را تأیید کرد.
منبع: کیهان



کلمات کلیدی :

معلم جدید...

معلم جدید...

بوی دسته گلی که روی صندلی معلم گذاشته بودند، فضا را پر کرده بود.

کلاس بدون معلم آن‌قدر ساکت بود که معاون مدرسه حظّ کرده بود.

درِ کلاس باز شد. آقای مدیر وارد شد و همه سر پا ایستادند.

معلم جدید پشت سرش آمد.

آقای مدیر معلم جدید را معرفی کرد و برگشت.

همه نشستند. معلم جدید، دسته گل را روی میز گذاشت و نشست،

دفتر کلاس را برداشت:

ـ خب، حاضر غایب می‌کنم تا بهتر شما را بشناسیم، عباس رحمانی،

ـ حاضر.

ـ امید جنتی،

ـ شهید شده.

معلم از کلاس رفت و هرگز بازنگشت.

بعداً بچه‌ها شنیده بودند که گفته بود: ماندن در این کلاس‌ها خجالت دارد.

هفته بعد هم که وصیت‌نامه‌اش را در مزار شهدا خواندند، همین جمله را نوشته بود.

معلم شهید

لینک عکس در صورت عدم مشاهده



کلمات کلیدی :

عرق شرم...

عرق شرم...

شهر در روز مرّگی معمول خود به سر می‏برد و سوداگران در هر کوی و برزن بساط پهن کرده بودند. شرجی هوا هوش و حواس را از سر می‏ربود.

وارد مسجد شدم. نسبتاً خلوت بود. جمعی از بچّه ‏ها دور هم نشسته، به اصطلاح، جمعشان جمع بود و از هر دری سخنی می‏گفتند.

شیرین کاری و شیرین زبانی، چاشنی کلامشان بود و خلاصه‏ی مطلب ؛ گل گفتن و گل شنیدن غوغا می‏کرد و هر کس سعی داشت حریفش را با لطیفه‏ای جاندارتر و با مزه‏تر از میدان مبارزه به در کند.

در همین هنگام شهید «محمّد والی» در حالی که لباس تیره ‏ای به تن داشت وارد مسجد شدم. پس از سلام و علیک و احوال‏ پرسی، آرام وبا وقار در گوشه‏ای نشست و به نقطه ‏ای خیره شد.

انگار دست غمی بزرگ رشته ‏های نازک فکرش را پریشان کرده بود. لحظاتی گذشت و او بی ‏اعتنا به محفل دوستانه‏ ی ما همچنان در عالم دیگری سیر می‏ کرد و گرفته به نظر می ‏رسید.

در این میان یکی از دو تن از دوستان متوجّه او شدند و با خنده و شوخی خطاب به شهید والی گفتند: «فلانی! مگه کشتی‏ات غرق شده؟!»

«محمّد» آرام و شمرده ولی بسیار جدّی لب به سخن گشود و گفت:

«برادران! مگر نمی‏دانید امروز، روز شهادت امام هفتم ماست. آیا چنین بگو بخندی در این روز سوگ و ماتم شایسته‏ ی ما شیعیانش هست؟!»

سخن بیدارگر محمّد، مثل آبی سرد بر آتش شعله‏ ور شادی دوستان فرود آمد.

پس سکوتی سنگین بین ما حکم ‏فرما شد و عرق شرمی بر پیشانی غفلت ما نشست و در خویش آب شدیم.

راوی: برادر شاهین خلیلی

شهید محمد والی

لینک عکس در صورت عدم مشاهده



کلمات کلیدی :
<      1   2   3   4   5   >>   >
زیارتنامه حضرت زهرا سلام الله علیها جهت دریافت کد کلیک کنید