سفارش تبلیغ
صبا ویژن

درخواست نوجوان بسیجی از رهبر انقلاب

درخواست نوجوان بسیجی از رهبر انقلاب
در یکی از روزهای سال 1362، زمانی آیت الله خامنه ای، رییس جمهور وقت، برای شرکت در مراسمی از ساختمان ریاست جمهوری، واقع در خیابان پاستور خارج می شد، در مسیر حرکتش تا خودرو، متوجه سر و صدایی شد که از همان نزدیکی شنیده می شد.

به گزارش مشرق، صدا از طرف محافظ ها بود که چند تای شان دور کسی حلقه زده بودند و چیز هایی می گفتند. صدای جیغ مانندی هم دائم فریاد می زد: «آقای رییس جمهور! آقای خامنه ای! من باید شما را ببینم». رییس جمهور از پاسداری که نزدیکش بود پرسید: «چی شده ؟ کیه این بنده خدا؟» پاسدار گفت: «نمی دانم حاج آقا! موندم چطور تا این جا تونسته بیاد جلو.?» پاسدار که ظاهرا مسئول تیم محافظان بود، وقتی دید رییس جمهور خودش به سمت سر و صدا به راه افتاد، سریع جلوی ایشان رفت و گفت: «حاج آقا شما وایسید، من می رم ببینم چه خبره» بعد هم با اشاره به دو همراهش، آن ها را نزدیک رییس جمهور مستقر کرد و خودش رفت طرف شلوغی. کمتر از یک دقیقه طول کشید تا برگشت و گفت: «حاج آقا ! یه بچه اس. می گه از اردبیل کوبیده اومده این جا و با شما کار واجب داره. بچه ها می گن با عز و التماس خودشو رسونده تا این جا. گفته فقط می خوام قیافه آقای خامنه ای رو ببینم، حالا می گه می خوام باهاش حرف هم بزنم».
 رییس جمهور گفت: «بذار بیاد حرفش رو بزنه. وقت هست».

 لحظاتی پسرکی 12-13 ساله از میان حلقه محافظان بیرون آمد و همراه با سرتیم محافظان، خودش را به رییس جمهور رساند. صورت سرخ و سرما زده اش، خیس اشک بود. هنوز در میانه راه بود که رییس جمهور دست چپش را دراز کرد و با صدای بلند گفت: «سلام بابا جان! خوش آمدی» پسر با صدایی که از بغض و هیجان می لرزید، به لهجه ی غلیظ آذری گفت: «سلام آقا جان! حالتان خوب است؟» رییس جمهور دست سرد و خشکه زده ی پسرک را در دست گرفت و گفت: «سلام پسرم! حالت چطوره؟» پسر به جای جواب تنها سر تکان داد. رییس جمهور از مکث طولانی پسرک فهمید زبانش قفل شده. سرتیم محافظان گفت: «اینم آقای خامنه ای! بگو دیگر حرفت را » ناگهان رییس جمهور با زبان آذری سلیسی گفت: «شما اسمت چیه پسرم؟» پسر که با شنیدن گویش مادری اش انگار جان گرفته بود، با هیجان و به ترکی گفت: «آقاجان! من مرحمت هستم. از اردبیل تنها اومدم تهران که شما را ببینم.»

 آقای خامنه ای دست مرحمت را رها کرد و دست روی شانه او گذاشت و گفت: ‌«افتخار دادی پسرم. صفا آوردی. چرا این قدر زحمت کشیدی؟ بچه ی کجای اردبیل هستی؟» مرحمت که حالا کمی لبانش رنگ تبسم گرفته بود گفت: «انگوت کندی آقا جان! » رییس جمهور پرسید: «از چای گرمی؟» مرحمت انگار هم ولایتی پیدا کرده باشد تندی گفت: «بله آقاجان! من پسر حضرتقلی هستم».آقای خامنه ای گفت: «خدا پدر و مادرت رو برات حفظ کنه.»

مرحمت گفت: «آقا جان! من از ادربیل آمدم تا اینجا که یک خواهشی از شما بکنم.» رییس جمهور عبایش را که از شانه راستش سر خوره بود درست کرد و گفت: «بگو پسرم. چه خواهشی؟»
-آقا! خواهش می‌کنم به آقایان روحانی و مداحان دستور بدهید که دیگر روضه حضرت قاسم(ع) نخوانند!
-چرا پسرم؟

مرحمت به یک باره بغضش ترکید و سرش را پایی انداخت و با کلماتی بریده بریده گفت: «آقا جان ! حضرت قاسم(ع) 13 ساله بود که امام حسین(ع) به او اجازه داد برود در میدان و بجنگد، من هم 13 سالم است ولی فرمانده سپاه اردبیل اجازه نمی‌دهد به جبهه بروم. هر چه التماسش می‌گوید 13 ساله‌ها را نمی‌فرستیم. اگر رفتن 13 ساله ها به جنگ بد است، پس این همه روضه حضرت قاسم(ع) را چرا می خوانند؟ » حالا دیگر شانه های مرحمت آشکارا می لرزید. رییس جمهور دلش لرزید. دستش را دوباره روی شانه مرحمت گذاشت و گفت: «پسرم! شما مگر درس و مدرسه نداری؟ درس خواندن هم خودش یک جور جهاد است» مرحمت هیچی نگفت. فقط گریه کرد و حالا هق هق ضعیفی هم از گلویش به گوش می رسید.

رییس جمهور مرحمت را جلو کشید و در آغوش گرفت و رو به سرتیم محافظانش کرد و گفت: «آقای...! یک زحمتی بکش با آقای... تماس بگیر بگو فلانی گفت این آقا مرحمت رفیق ما است. هر کاری دارد راه بیاندازید. هر کجا هم خودش خواست ببریدش.بعد هم یک ترتیبی هم بدهید برایش ماشین بگیرند تا برگردد اردبیل. نتیجه را هم به من بگویید»

آقای خامنه ای خم شد، صورت خیس از اشک مرحمت را بوسید و گفت: «ما را دعا کن پسرم. درس و مدرسه را هم فراموش نکن. سلام مرا به پدر و مادر و دوستانت در جبهه برسان» و...
کمتر از سه روز بعد، فرمانده سپاه اردبیل، مرحمت را خوشحال و خندان دید که با حکمی پیشش آمد. حکم لازم الاجرا بود. می توانست باز هم مرحمت را سر بدواند و لی مطمئن بود که می رود و این بار از خود امام خمینی حکم می آورد. گفت اسمش را نوشتند و مرحمت بالا زاده رفت در لیست بسیجیان لشکر 31 عاشورا.

مرحمت به تاریخ هفدهم خرداد 1349 در یک کیلومتری تازه کند «انگوت» در روستای «چای گرمی»، متولد شد. امام که به ایران برگشت، مرحمت کلاس دوم دبستان بود. 13 ساله که شد، دیگر طاقت نیاورد و رفت ثبت نام کرد برای اعزام به جبهه. با هزار اصرار و پادرمیانی کردن این آشنا و آن هم ولایتی، توانست تا خود اردبیل برود، اما آن جا فرمانده سپاه جلوی اعزامش را گرفت. مرحمت هر چه گریه و زاری کرد فایده ای نداشت. به فرمانده سپاه از طرف آشناهای مرحمت هم سفارش شده بود که یک جوری برش گردانید سر درس و مشقش. فرمانده سپاه آخرش گفت: «ببین بچه جان! برای من مسئولیت دارد. من اجازه ندارم 13 ساله ها را بفرستم جبهه. دست من نیست.» مرحمت گفت: «پس دست کی است؟» فرمانده گفت: «اگر از بالا اجازه بدهند من حرفی ندارم» همه این ها ترفندی بود که مرحمت دنبال ماجرا را نگیرد. یک بچه 13 ساله روستایی که فارسی هم درست نمی توانست صحبت کند، دستش به کجا می رسید؟ مجبور بود بی خیال شود. اما فقط سه روز بعد مرحمت با دستوری از بالا برگشت.

مرحمت بالازاده تنها یک سال بعد، در عملیات بدر، به تاریخ 21 اسفند 1363 با فاصله بسیار کمی از شهادت مرادش، مهدی باکری، بال در بال ملائک گشود و میهمان سفره ی حضرت قاسم (علیه السلام) گردید.

شهید مرحمت بالا زاده جمعی

از مرحمت بالازاده، وصیتنامه ای بر جای مانده است که متن کامل آن را در زیر می خوانید. وصیت نامه ای که نشان می دهد روحش نمی توانست در کالبد 13 ساله اش آرام بگیرد:

وصیتنامه مرحمت بالازاده جمعی لشکر عاشورا، گردان علی اکبر

به نام خداوند بخشنده مهربان
از اینجا وصیتنامه ام را شروع می‌کنم. با سلام بیکران به پیشگاه منجی عالم بشریت حضرت مهدی(عج) و با سلام بیکران به رهبر مستضعفان، ابراهیم زمان، خمینی بت شکن و با سلام بی کران به مردم ایثارگر و شهید پرور ایران، که همچون امام حسین(ع) و لیلا، پسرشان را به دین اسلام قربانی می‌دهند.

آری ای ملت غیور شهید پرور ایران! درود بر شما! درود برشما که همیشه در مقابل کفر ایستاده اید و می‌ایستید تا آخرین قطره خونتان.
درود برشما ای ملت ایران! ای مشعل داران امام حسین ! تا آخرین قطره خونتان از این انقلاب و از رهبر این انقلاب خوب محافظت کنید تا که این انقلاب اسلامی را به نحو احسن به منجی عالم بشریت تحویل بدهید.
و ای پدر و مادر عزیزم ! اگر این پسرتان در راه اسلام به شهادت برسد، افتخار کنید که شما هم از خانواده شهدا برشمرده می‌شوید.

ای پدر و مادر عزیزم! از شما تقاضایی دارم. اگر من شهید بشوم گریه نکنید. اگر گریه بکنید به شهدای کربلا و شهدای کربلای ایران گریه بکنید تا چشم منافقان کور بشود و بفهمند که ما برای چه می‌جنگیم. حالا معلوم است که راه تنها یک راه است که آن راه هم راه اسلام و قرآن است. و آخر وصیت می‌کنم راه شهیدان را ادامه بدهید و اسلحه شان را نگذارید در زمین بماند.

شهید مرحمت بالا زاده جمعی

و مادرم و پدرم چنانچه من می‌دانم لیاقت شهادت را ندارم ولی اگر خداوند بخواهد که شهید بشوم مرا حلال کنید و من هم شهادت را جز سعادت نمی دانم. یعنی هر کس که شهید می‌شود خوش به حالش که با شهدا همنشین می‌شود. و از تمام همسایه‌ها و از هم روستایی هایمان می‌خواهم که اگر از من سخن بدی شنیده اید و کارهای بدی دیده اید حلال بکنید. و برادرانم اسحله ام را نگذارند در جا بماند و خواهرانم با حجاب با دشمنان جنگ کنند. خدایا تو را قسم می‌دهم که اگر گناهانم را نبخشی از این دنیا به آن دنیا نبر.

خدایا خدایا تو را قسم می‌دهم به من توفیق سربازی امام زمان(عج) و نائب برحق او خمینی بت شکن را قرار دهی. تا در راه آنها اگر هزاران جان داشته باشم قربانی بدهم.

کربلا کربلا یا فتح یا شهادت
جنگ جنگ تا پیروزی

شهید مرحمت بالا زاده جمعی

شهید مرحمت بالا زاده جمعی

در صورت عدم مشاهده عکس ها اینجا و اینجا و اینجا و اینجا کلیک نمایید.



کلمات کلیدی :

«انگار دارم خفه میشوم، باید هر چه زودتر به آزادی برسم»

«انگار دارم خفه می‌شوم، باید هر چه زودتر به آزادی برسم»
 شهید محمدرضا زاده علی از روستا برخاسته بود و صمیمیت و مهربانی روستایی اش را با خود به جبهه آورد تا کنار رزمندگان اسلام با دشمن متجاوز بجنگد. پس از فتح خرمشهر دیگر طاقت نداشت و در تشییع شهدا ناراحت و افسرده بود و می گفت: پس کی نوبت من فرا می رسد؟

ماه مبارک رمضان که بوی عملیات به مشامش رسید سراسیمه خود را به صف رزمندگان رسانید و باز هم شد گل سرسبد گردان. در 26 تیر 1361 بیست ساله بود که در عملیات رمضان پرواز کرد و چه زیبا در ماه خدا به مهمانی خدا راه یافت.

شهید محمد رضا زاده علی

سالها پیکرش مطهرش زینت دشت های سوزان جنوب بود تا آنکه در دوم آبان ماه 1375 بار دیگر نام و یادش و تابوتی که در بر دارنده استخوان های معطرش بود زادگاهش را صفایی کربلایی بخشید و از آن روز مزار پاکش در شهرک شهید محمد منتظری دزفول زیارتگاه یاران و دوستانش شد.

خاطرات شهید محمدرضا زاده علی از زبان مادر صبور و فداکارش شنیدنی است. مادری که در تشییع فرزند شهیدش صلوات می فرستاد و می گفت: «عزیزم شهادتت مبارک».

مادر! تو را به خدا به کسی نگو


یک روز محمدرضا از من پرسید: مادرجان! آیا نیمه‌های شب از خواب بیدار می‌شوی؟ پاسخ دادم: عزیزم! به قدری کارهای روز مره سنگین هستند که وقتی به خواب رفتم تا صبح بیدار نمی‌شوم. نمی‌دانستم منظورش چیست. آن روز گذشت تا آنکه یک شب خواهر کوچکش مریض بود و نیمه شب بیدار شد? موقعی که من برای پرستاری از او بیدار شدم دیدم که انگار کسی در اتاق است. رفتم و سرک کشیدم و دیدم محمدرضا مشغول نماز و عبادت است. او مرا ندید. من هم چیزی نگفتم. بعد از چند روز که با هم گرم صحبت شده بودیم به او گفتم: آره مثل خودت که شبها بیدار می‌شوی و نماز شب می‌خوانی. با شنیدن این حرف رنگش عوض شد و گفت: مادر! تو را به خدا به کسی نگویی که من نماز شب می‌خوانم. به او قول دادم و تا زنده بود این ماجرا را به هیچ کس نگفتم.

شهیدان

مگر من بهتر از دیگر برادران رزمنده ام هستم

به مرخصی که می‌آمد، می‌گفت: مادر ! اگر دوست داری من خوشحال باشم یک قطعه نان در هوای آزاد برایم بگذار تا خشک شود. من هم همیشه این کار را می‌کردم و یک قطعه نان خشک برایش کنار می‌گذاشتم.

یک بار به او گفتم: محمد رضا ! من از این کار ناراحتم. آخر مگر ما غذا نداریم که تو نان خشک بخوری؟ او گفت: مادرم! مگر من بهتر از دیگر برادران رزمنده ام هستم که در جبهه جنگ و در رویارویی با دشمن غذایشان این تکه نان و مقداری آب است؟ من با این کارم می‌خواهم که آنها را فراموش نکنم.
 
 مادر! در این دنیا جایم تنگ است

محمدرضا همیشه روزهای پنج شنبه روزه بود و در دعاهایش دستهایش را بالا می‌برد و می‌گفت: خدایا هر چه زودتر رو سفیدم کن و شهادت را نصیبم کن.

یک بار در حین دعا کردن به دعایش گوش می‌کردم و چون تاب و تحمل دوری اش را نداشتم محکم به پنجره اتاق زدم که چرا اینگونه دعا می‌کنی. شیشه شکست و دستم زخمی شد. او با دیدن من ناراحت شد و آمد و با پارچه‌ای دستم را بست و گفت: مادر چرا این کار را کردی؟ گفتم: چون دوست ندارم مرا ترک کنی. گفت: مادر! در این دنیا جایم تنگ است. انگار دارم خفه می‌شوم. باید هر چه زودتر به آزادی برسم.

همیشه اشعاری ورد زبانش بود از جمله اینکه «من قفسم تنگ است ـ مردنم بهتر از ننگ است»
او به من می گفت: آیا دوست داری در بستر بیماری بمیرم یا در راه خدایی که مرا آفریده است جانم را فدا کنم؟
عاقبت هم از این قفس پرکشید و مرا تنها گذاشت.
 
بخشی از وصیتنامه شهید محمدرضا زاده علی:


پس از انتخاب راه، تنهاترین آرزوی من شهادت و یا بهتر است بگویم کشته شدن در راه خداست و اکنون از تو ای برادر و ای خواهر که ندای این بنده خدا را می‌شنوی، از تو استدعا و تمنا دارم برای شهدا و این بنده حقیر دعاکن که خدا گناهان مرا ببخشد.

http://www.tabnak.ir/



کلمات کلیدی :

توبه نامه یک بسیجی شهید

توبه نامه یک بسیجی شهید
بسیاری از ما، این فرمایش خداوند عالمیان در سوره تحریم، آیه 8 را شنیده و خوانده ایم که :

«یا أیُّهَا الذِّینَ آمَنُوا تُوبُوا إلی اللهِ تَوبَةً نَصُوحاً عَسی رَبُّکُمْ أنْ یُکَفِّرَ عَنکُم سَیِّئاتِکُم وَ یُدخِلَکُم جَنَّاتٍ تَجری مِن تَحتِها الأنهارُ»

ای کسانی که ایمان آورده اید! توبه کنید، توبه ای خالص، امید است [با این کار] پروردگارتان گناهانتان را ببخشد و شما را در باغهایی از بهشت که نهرها از زیر درختانش جاری است، وارد کند.»

به گزارش مشرق، پیرامون این آیه بحث ها و روایات تاریخی و کلامی زیادی وجود دارد که برای اطلاع از آنها می توانید به کتب تفسیر و منابع فقهی مراجعه کنید. در این مجال کوتاه، تنها یکی از کاربردی ترین روش های عمل به این دستور الهی و نتیجه آن به حضورتان تقدیم می شود. باشد که در دل های سیاه ما غرق شده گان در گرداب عادات سخیف انسانی کارگر افتد:

جواد عنایتی، یک بسیجی از اهالی کاشان، در بهار سال 1363 هجری شمسی، تصمیم می گیرد به فرمان الهی در سوره تحریم عمل کند و این تصمیم خود را این گونه مکتوب می کند:

این جانب جواد عنایتی در روز یکشنبه، تاریخ 9 /2/ 63 در ساعت 5/5 بعد از ظهر توبه کردم و از این تاریخ به بعد هرگز دنبال گناه نمی روم.

جناب جواد عنایتی، حدود دو سال و نه ماه بعد، به تاریخ 21 دی ماه سال 1365 طی عملیات کربلای 5 در شلمچه مزد خود را دریافت می کند و بال در بال فرشتگان می گشاید.
روحمان با یادش شاد

دست خط شهید

شهید جواد عنایتی

در صورت عدم مشاهده عکس اینجا و اینجا کلیک نمایید.



کلمات کلیدی :

خدا جون خیلی دوست دارم! قد بابابم!!!

خدا جون خیلی دوست دارم! قد بابابم!!!

عکس را که دیدم به سراغ دخترش رفتم. همونی که بر روی دست بابا، سرود وداع را نشنید که اگر شنیده بود، پاپیچ بابا شده بود تا کمی دلش بلرزد، که در طول دفاع، سرداران بانام و بی نام و نشان زیاد بودند که نه تنها دلهایشان نلرزید که دلهای زیادی را هم به لرزه در آوردند.

فرزند شهید محمداسماعیل عسگری را می‌گویم. عکس را که نشانش دادم، دلش لرزید، باورکنید که اگر شما هم بودید این لرزش را حس می‌کردید. اول در دلم که آشوب بود، گفتم این چه کاری بود؟ اما او که رنگ سفیدم را نادیده گرفته بود، اصلا به خودش نیاورد و گفت: این عکس سال 64 گرفته شده و من آن موقع حدود یک سال داشتم. اینجا هم امامزاده علی اصغر(ع) است. در یکی از روستاهای نزدیک ما. پدرم موقع تولد من در مرخصی بود. او مرا خیلی دوست داشت و از به دنیا آمدن من هم خیلی خوشحال بود. بابا همیشه از مناطق جنگی که بر می گشت، برایم سوغاتی می آورد، از هویزه و جاهای مختلف، هنوز روسری‌ها و خیلی چیزهای دیگری را که برایم سوغاتی آورده بود، دارم. بابا صدای خیلی جدی داشت و من نوارهای مداحی اش را هنوز دارم و هر وقت که دلتنگ پدر می شوم، میذارم توی ضبط و با او زمزمه می کنم.

شهید محمداسماعیل عسگری

خودم یادم نمیاد، اما دو سال بیشتر نداشتم که بابا مفقودالاثر شده و درست ده سال بعد بود که پیکر قشنگش را آوردند، آن روز من خیلی خوشحال بودم. همه گریه می کردند، ولی من حس خاصی داشتم و خیلی هم افتخار می کردم که او سردار« اقبالیه » است و همه او را می شناسند.

حالا که سالها از آن روزها گذشته، خیلی دوست دارم در خواب ببینمش و باهاش حرف بزنم، بچه که بودم، زیاد به خوابم می آمد، ولی حالا اصلا، دعا هم زیاد می خوانم، اما باز هم نمی شود، شاید بابا دیگر مرا دوست ندارد! نه این چه حرفی است، مگر می شه باباها دختراشونو دوست نداشته باشن؟

شهید

البته همیشه حضور بابا را در بیداری‌ها احساس می کنم، عکس هایش با من حرف می زند، وقتی در خانه تنها هستم، همیشه احساس می کنم بابا هم کنارم هست.
من خیلی به او افتخار می کنم و اصلا نبودنش را باور ندارم، همه اش احساس می کنم صدای بابا می آید و با من حرف می زند. دیروز مامانم برای بابا حلوا درست کرده بود و من هم بردم کلاس قرآن و پخش کردم، همیشه هر وقت مامانم چیزی را به نیت بابا خیرات می کند، بابا به خواب اقوام می آید.

مامانم، خیلی بابامو دوست داشت و هر وقت بابا می خواست به جبهه برود، ساک اش را آماده می کرد و بابا را با روی خوش و شاد بدرقه می کرد.
مادربزرگم گریه می کرد، ولی مادرم همیشه با خوشحالی بابا را راه می انداخت، بابا هم از این موضوع خیلی خوشحال بود.

مامان می گه: بابا وقتی برای آخرین بار می خواست به جبهه برود، حسابی حلالیت طلبیده و گفته است: مرا حلال کن، شاید این دفعه، دفعه آخرم باشد که می روم و ممکنه دیگه برنگردم و بابا هم دیگه برنگشت، اما من الآن یک بابای کوچولو دارم، نذر کرده بودم که اگر بچه ام پسر بود، شبیه بابا باشه و الآن پسرم به نام بابا و مثل باباست و من هم جز اینکه خدا را شکر کنم، کاری از دستم بر نمی آید و همیشه می گویم: «خدا جون! دوسِت دارم، قد بابام!»

او رفت و در وصییتنامه‌اش خطاب به رزمندگان نوشت: هیچوقت مغرور نشویم و همیشه با یاد خدا حرکت کنیم که این مرام حسین(ع) و دیگر امامان و انبیا بوده است. به قول امام عزیزمان مثل حسین(ع) وارد جنگ شدیم و مثل حسین(ع) از جنگ خارج مى‏شویم.

همچنین در کارهایتان دلسرد و از کمبودها ناراحت نشوید، چون چشم آیندگان به شما دوخته است و همه مسلمانان جهان، مخصوصا مسلمانان لبنان، فلسطین، سوریه، عراق و دیگر کشورهاى مسلمان به امید آن نشسته‌‏اند که مسلمانان ایران بر استعمار و استثمار چیره شود تا هم سرمشق آنها باشد و هم خود از بند استکبار جهانی آزاد شده و نفسى راحت بکشند.

در آخر از پدر و مادرم تشکر مى‏کنم که چنین فرزندى را تقدیم اسلام و انقلاب کردند. گرچه من لایق آن نیستم که از شما تقدیر به عمل آورم؛ اما امیدوارم که خداوند توانا و امام زمان (عج) و امام امت از شما تشکر بکنند. پدر ومادر عزیز! مرا ببخشید که فرزندى لایق براى شما نبوده و شما را خیلى اذیت کردم. امیدوارم از سر تقصیراتم درگذرید.

از برادرانم تقاضا مى‏کنم که سلاحم را بر زمین نگذارند و همیشه راه مرا ادامه دهند. از پدر و همسرم  مى‏ خواهم که از فرزندانم به خوبى مراقبت کنند که آنها بنده ی خوبى براى خدا باشند.
پدر جان! اگر بچه هایم بزرگ شدند و سراغ مرا گرفتند، بگو که بابایتان در جنگ با کفار به شهادت رسید و شما هم باید راه او را ادامه دهید. وقتى دخترم بزرگ شد به کسى او را شوهر بدهید که در خط اسلام و انقلاب باشد.

عزیزانم! هیچ ناراحت نباشید از اینکه به فیض عظماى شهادت رسیدم. بلکه با شهادتم افتخار کنید. شما نگاه کنید اگر به باغ آب ندهید، باغ نابود مى‏شود. اسلام هم همینطور است. اگر خون به درخت اسلام نرسد، مى‏ خشکد. و ما در راه بارور شدن درخت اسلام، حالا، حالاها باید خون بدهیم که این نوع شهادت، سعادت است.

در صورت عدم مشاهده عکس ها

اینجا واینجا واینجاو اینجا واینجا کلیک نمایید.



کلمات کلیدی :

میرویم تا خط امام بماند.

شهیــــد مهدی رجب بیـــــگی

می‌رویم‌ تا خط‌ امام‌ بماند.

خطی‌ که‌ از ابراهیم‌ آغاز شد و در تداوم‌ سرخ‌ خویش‌ با دست‌های‌ پاک‌ محمد(صلی الله علیه و آله وسلم) و علی (علیه السلام) به‌ قلب‌ پرشور امام‌ امت‌ رسید تا رنج‌بران‌ زمین‌ را از جور حکومت‌ قابیلیان‌ برهاند‌.

می‌رویم‌ تا خط‌ امام‌ بماند.

خطی‌ که‌ تبلور قاطعیت‌ بر علیه‌ جباران‌، عصاره‌ عصیان‌ مستضعفان‌ علیه‌ مستکبران‌، فریاد همیشه‌ مظلومان‌، راه‌ پیروز محرومان‌ است‌.

می‌رویم‌ تا خط‌ امام‌ بماند.

خطی‌ که‌ رسالت‌ گسستن‌ زنجیرهای‌ اسارت‌ از دست‌ و پای‌ مغضوبین‌ زمین‌ را برعهده‌ دارد.

می‌رویم‌ تا خط‌ امام‌ بماند.

خطی‌ که‌ پیام‌ قیام‌ پیروزمند مستضعفان‌ را بر تارک‌ تاریخ‌ خواهد داشت‌ و پوزه‌ کثیف‌ جلادان‌را سرانجام‌ به‌ خاک‌ خواهد مالید.

می‌رویم‌ تا خط‌ امام‌ بماند.

خطی‌ که‌ راه‌ پیروز انقلاب‌ کبیر اسلامی‌ خلق‌ دلاور ایران‌ است‌ و باید که‌ حماسه‌‌ی قیام‌ را تا دوردست‌ها بکشاند و نهال‌ انقلاب‌ را در دل‌ خلق‌های‌ تحت‌ ستم‌ جهان‌ بنشاند.

می‌رویم‌ تا خط‌ امام‌ بماند.

خطی‌ که‌ با نفی‌ هرگونه‌ سازشکاری‌ و ستمکاری‌، نوید نابودی‌ سازش‌گران‌ و ستم‌کاران‌ را باخود همراه‌ داشت‌.

می‌رویم‌ تا خط‌ امام‌ بماند.

خطی‌ که‌ پاسداران‌ خون‌ رزمندگان‌ دلیر و شهیدان‌ به خون‌ خفته‌‌ی امت‌ قهرمان‌ ایران‌ است‌.

می‌رویم‌ تا خط‌ امام‌ بماند.

خطی‌ که‌ سرانجام‌ شوم‌ امپریالیسم‌ و سلطه‌ گران‌ اجنبی‌ را هم‌ اکنون‌ برقله‌ی‌ عالم‌ نمایان‌ ساخته ‌و دژ مستحکم‌ توحید را در دور دست‌های‌ هر ستمکده‌ برپا خواهد داشت‌.

می‌رویم‌ تا خط‌ امام‌ بماند.

(بخشی از دست نوشته های شهیــــد مهدی رجب بیـــــگی  )



کلمات کلیدی :
<      1   2   3   4   5   >>   >
زیارتنامه حضرت زهرا سلام الله علیها جهت دریافت کد کلیک کنید