سفارش تبلیغ
صبا ویژن

به یاد شهید «اصغر ابراهیمی»

به یاد شهید «اصغر ابراهیمی»
سرباز گردان یونس

سال 1346 در محله علیای خوراسگان، همزمان با میلاد حضرت علی اصغر(ع)، در خانواده ای انقلابی و مومن، «اصغری» دیگر سر برافراشت تا با علم حسینی بر کوران سرد ظلم و ستم بتازد.
وی از اوان کودکی، از مریدان و عاشقان قافله کربلا بود و همراه پدر در تمامی مجالس روضه خوانی شرکت داشت و از سقایان و خدمتگزاران عزاداران اهل بیت(ع) بود.
پس از رسیدن به سن تحصیل، با شور و شوقی کودکانه قدم در راه مدرسه گذاشت و توانست تا پنجم ابتدایی ادامه دهد و بعد از آن همراه پدر مشغول فروشندگی شد. شور و التهاب انقلابی وی با الهام از پدر بزرگوارش، در روزهای انقلاب او را به عرصه های اعتراض و فریاد کشاند و زمینه را برای رشد و تعالی اجتماعی، سیاسی و فرهنگی وی مهیا ساخت.
در روزهای بعد از پیروزی انقلاب نیز با شرکت در گشت های شبانه و فعالیت های مساجد، حضوری فعال تر یافت.
در لحظه های پر التهاب جنگ، سال 1365 در لباس سربازی از طریق سپاه پاسداران عازم جبهه گردید و مدت یک ماه در گردان «یونس لشگر امام حسین(ع)»، حضوری فعال یافت تا اینکه سرانجام آذرماه همان سال در جریان عملیات «کربلای 4»، شاهد شهادت را در آغوش کشید و عاشقانه به خیل سرخ جامگان مکتب شهادت پیوست.
خاطره آخرین وداع شهید را، پدرش چنین بازگو می کند: «راهی جبهه بود که کلاهش را در مغازه جا گذاشت. وقتی کلاه را از طریق دوستش به او رساندم گفته بود: کلاهم را خودم به یادگار برای پدرم گذاشتم...»
آری شهید با بصیرت و آگاهی خود، به خوبی آگاه شده بود که زمان شهادتش فرا رسیده است. شهید «اصغر ابراهیمی»، سال 1346 در خوراسگان متولد شد و در 1/12/1365 در کربلای شلمچه به شهادت رسید.



کلمات کلیدی : شهید اصغر ابراهیمی جبهه شهادت

کوه ها لرزیدند، انشائی نلرزید.

با مرور تاریخ بشری و با سیر در جنگ های بین ملتها و تمدن های مختلف می توان به وضوح این را دریافت که بسیاری از این تجاوزگری ها و خونریزی ها به خاطر حرص و طمع فرمانروایان خودکامه ای است که طمع دستیابی به منابع و منافع ملل دیگر ، آنان را چنان مدهوش دنیای مادی ساخته که تمام ارزشهای والای انسانی را زیرپا نهاده و خون انسان های بسیاری را به زمین ریخته اند.
در ایران نیز مردم با سرلوحه قراردادن نهضت حسینی(ع)، قیام و مقاومتی را آغاز کردند که سر منشأ قیام ها و مقاومت های ملت های ستم کشیده جهان شده و ایمان به پیروزی خون بر شمشیر را در دل مظلومان عالم زنده نمود.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی به رهبری حضرت امام خمینی (ره) زراندوزان و زورگویان به این فکر افتادند که با این حرکت مقابله نموده و مانع از جهانی شدن این انقلاب شوند، لذا با تحریک حاکمان جبار و بی مغز منطقه و با حمایت های مختلف مالی و نظامی خواستند به هدف خود جامه عمل به پوشانند. در مقابل ملت ایران با کمبودهای مختلف مالی و نظامی اما با ایمانی راسخ توانست در دنیا، هیمنه ابرقدرتهای شرق و غرب را در هم بشکند و مفهوم آیه شریفه را که خداوند متعال می فرماید:« آنان می خواهند نور الهی را با دهان خاموش کنند ولی خداوند نور خود را کامل می کند(سوره توبه32) » را برای همه قابل درک نماید.
در طول هشت سال دفاع مقدس، ملت ایران اسلامی با الگوگیری از قیام عاشورا و استفاده از چراغ هدایتی با نام «ولایت فقیه» توانست حماسه هایی بیافریند و به گوش سردمداران کفر و استبدادگران مفهوم این قول خدای کریم که: «عزت از آن خدا و رسول و مومنان است(سوره منافقون8)» را برساند، ولی نشنیدند. استوارتر ازکوه نمونه ای از این حماسه ها است که در ذیل به آن می پردازیم.
چهاردهم تیرماه 1336، در شهر فسا، در خانواده انشایی کودکی به دنیا آمد که او را عبدالحمید نامیدند. خانواده انشایی خانواده ای بود که شاید از نظر مالی در سطح بالایی قرار نداشت اما از لحاظ معنوی دارای کمالات زیادی بود. عبدالحمید با همین روحیه آشنا شد و دوران کودکی خود را در خانه یک روحانی با ایمان (پدربزرگش مرحوم شیخ احمد علی انشایی) سپری نمود.
با توجه به علاقه ای که نسبت به کسب علم داشت به سرعت توانست تحصیلات ابتدایی، راهنمایی و دبیرستان را در شهرستان فسا به پایان رساند. او نسبت به فراگیری علوم اسلامی کوشش بسزایی داشت و آیات قرآن کریم را با تجوید و صوت زیبایی قرائت می نمود و در معنی و تفسیر موضوعی آیات شریفه تا حد زیادی تسلط داشت، به طوری که اغلب اوقات خود را در خواندن، مطالعه و تفسیر قرآن می گذراند. روحیه بالایی داشت و در کسب علوم مختلف علاقه بسیاری نشان می داد.
پس از گذراندن دوران متوسطه و اخذ دیپلم ریاضی از دبیرستان حکمت (آیت الله سعیدی) فسا، در سال 1355 وارد مدرسه عالی مدیریت و حسابداری(کوروش) اصفهان گردید و پس از طی یک سال از طرف دانشگاه اصفهان به عنوان دانشجو ، وارد دانشکده آمار و اقتصاد شد.
این دوران هم زمان بود با اوج گیری تظاهرات مردم علیه رژیم ستم شاهی ، وی نیز همراه دیگر دانشجویان در تجمعات و پخش اعلامیه ها شرکت داشت ، بارها مورد آزار و اذیت رژیم قرار گرفته بود ، ولی او باکی نداشت، بارها حماسه قیام امام حسین(ع) را از کودکی در ذهن خود مرور کرده بود، شهادت کمال انسان است، پس هراسی نیست. پس از پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی به صورت رسمی عضو دانشجویان پیرو خط امام شد و در
6/3/59 با اخذ گواهینامه کارشناسی از دانشکده کار و اقتصاد دانشگاه اصفهان فارغ التحصیل شد.
انقلاب و میهن اسلامی در خطر بود، دفاع بر همگان واجب است ، باید کاری کرد. به همراه تعدادی از همکلاسی ها و فارغ التحصیلان آماده خدمت به اسلام شد. دیگر وقت تن آسایی نیست باید حرکت کرد. برای نیل به مقصود خود لباس مقدس سربازی در راه وطن عزیزش ایران را به تن کرد، راهی سربازخانه شد و در مرکز پیاده شیراز مشغول به خدمت گردید. پس از طی دوره آموزشی به درجه ستوان دومی وظیفه نائل گردید و به گردان191رزمی مرکز پیاده اختصاص یافت. آتش جنگ، خوزستان را فرا گرفته بود و سقوط خرمشهر نیز اعلام شده، دشمن به سرعت پیش می رفت، سردار قادسیه هنوز ایران و ایرانی را نشناخته بود.
جبهه ها به نیروی تازه نفس نیاز داشت، در تمام خطوط کمبود نیروی آموزش دیده احساس می شد. از این رو به اتفاق واحد مربوطه اش از شیراز به خوزستان (شهرهای ماهشهر و شادگان) جهت جنگ علیه کفّار بعثی و دفاع از میهن عزیز خود، عزیمت نمود. مدت سه ماه را در خوزستان بود. شرایط بسیار سخت بود، اما جنگ در راه خدا شکست ندارد، پیروزی واقعی از آن ارتش اسلام است. جنگ در جبهه های جنوب رو در رو بود، دشمن مشخص بود، به راحتی شناخته می شد. پس از مدتی به کردستان (سقز) اعزام و جهت انجام مأموریت و مبارزه و پاکسازی گروهک های مختلف (منافقین) و افراد ضدانقلاب که درکردستان بودند وارد میدان جنگ و مبارزه شد، اما اینجا جنگ متفاوت بود. تفاوت در این بود که دشمن مشخص نبود، دشمن شناسی نیاز بود، بصیرت می خواست.
جنایات ضد انقلاب در شهرها دل هر انسانی را به درد می آورد. شنیده بود که ستونی از همرزمانش را به فرماندهی سرهنگ شریف اشراف را یک جا به شهادت رسانده اند. به هر حال مبارزه نیاز به ایثار و تحمل مصائب دارد. در هرصورت مسئولیت های محوّله را توانست به نحو احسن انجام دهد.
پس از شش ماه از سقز به زادگاهش بازگشت. بعد از مدتی مجدداً به همراه یگان (گردان 191 رزمی) به جبهه گیلان غرب حرکت نمود. دشمن با تسلط بر ارتفاعات اطراف شهر توانسته فشار زیادی را بر رزمندگان اسلام تحمیل کند. باید فکری کرد. هر روز شهر و راه های مواصلاتی مورد حمله قرار می گیرد. به همین منظور از اوایل مهرماه 1360 نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران به دنبال طرح ریزی عملیاتی بود که بتواند ارتفاعات مشرف به شهر و مناطق حساس را از لوث دشمنان پاک سازی نماید. یکی از این ارتفاعات «شیاکوه»بود.
طرح عملیات توسط تیپ 58 ذوالفقار با عنوان طرح ذوالفقار تهیه شد. برای اولین بار در منطقه غرب ، هدف در عمق 10 کیلومتری پشت دشمن انتخاب گردید .
زمان حماسه فرا رسیده بود. 20 آذر ماه زمان مناسبی برای اجرای عملیات بود. تمام محاسبات انجام شد. همه چیز آماده است، همه مسلح اند، در کوله بارها همه چیز هست حتی سلاح ایمان. همه می دانند که بدون آن پیروزی ممکن نیست.
عملیات مطلع الفجر در روز مقرر در مناطق شیاکوه، چرمیان، تنگ قاسم آباد و دشت گیلان غرب با هدایت قرارگاه مقدم نیروی زمینی با رمز یا مهدی ادرکنی(عج) آغاز شد. همین ذکر و آن ایمان بود که همه چیز را آسان می کرد. 27 روز از آغاز عملیات می گذرد. خستگی نیز از این عزم رزمندگان خسته شده شیاکوه آزاد است و دشمن تلفات سنگینی را متحمل شده ،700 کشته و 140 اسیر نمونه ای از این تلفات بود.
حالا عبدالحمید دیدبان شیاکوه بود. جایی که برای آزادی اش ایثارها شده، تمام حرکات دشمن را زیر نظر داشت. منطقه شیاکوه ارتفاعاتی در منطقه مرزی است که تسلط بر آن برای دو طرف درگیر در جنگ حائز اهمیت بود. عبدالحمید گرای دشمن را به توپخانه ارسال می کرد. با بیسیم موقعیت دشمن را اطلاع می داد و توپخانه نیز انجام وظیفه می نمود. در مدتی که در گیلان غرب حضور داشت دو نامه به خانواده نوشت، در هرکدام مقداری پول از حقوق سربازی خود گذاشت و سفارش کرد که به فقرای محل بدهند. این مرام را از طفولیت از خانواده آموخته بود.
حالا مجدد حرکت دشمن برای باز پس گیری آغاز شده و دشمن زخم خورده با چندین برابر استعداد نیروهای اسلام در حال پیشروی است، درگیری ها سخت شده، آتش سنگین دشمن بسیاری را شربت شهادت نوشانده، بسیاری نیز تشنه و در انتظارند. به رغم تلاش های یگانهای مختلف تیپ 58 ذوالفقار و گردان 191 پیاده شیراز به دلیل آتش سنگین دشمن، سقوط نزدیک است. دیگر نمی توان ارتفاعات را حفظ کرد، همه رفته اند به دیدار محبوب، عبدالحمید نیز منتظر است، منتظر لحظه وصال، ولی هنوز حماسه به پایان نرسیده است. حلقه محاصره دشمن تنگ تر شده است. گرای ستون های دشمن در حال ارسال است. دستور رسیده که برگرد، ولی او می ماند. عبدالحمید زخمی شده اما هنوز جان دارد، سخت است اما برای دفاع اندک نیرویی مانده، باید استفاده کند، یاد سرور و سالارشهیدان افتاد، زمانی که زخم بر بدنش همچون ستارگان در آسمان است، ولی مبارزه می کند. او بر روی شیاکوه ایستاده است، گرای دشمن هنوز ارسال می شود، همرزم او می گوید: فهمیدم که گرایی که می دهد همانجایی است که خودش ایستاده.
پرسیدم، این محل دیدبانی خودت است، پاسخ داد دیگر نیست دشمن به آن رسیده، بزنید.
در لحظات آخر ناگهان بیسیم به صدا در می آید، بله صدای عبدالحمید است: « از قول من به امام و مادرم بگویید شیاکوه لرزید ولی انشایی نلرزید»، دیگر صدا قطع شد. فرمانده پشت بیسیم صدا زد: انشایی، انشایی، جواب بده!
اما دیگر صدایی نیامد...
بله، سروان وظیفه عبدالحمید انشایی سرانجام در تاریخ 15/10/1360 به آرزوی دیرینش دست یافت و به شهادت رسید، اما این پایان راه نیست و دفاع همچنان ادامه دارد. هر قطره خون انشایی ها هزاران انشایی نه در این مرز و بوم بلکه در سراسر این عالم هستی را تربیت نموده که قیام را در برابر کفر در هر دیاری ادامه می دهند و این طریق را از اولیای خود به ارث برده ایم.
پیکر پاک شهید انشایی پس از ماه ها ماندن در منطقه شیاکوه به جمع یاران خود پیوست و در جوار آنان آرمید.
سالها بعد ناو سروان مسعود انشایی برادر عبدالحمید نیز راه را ادامه داد و در سال 1367 در نبرد ناوچه جوشن توسط هواپیماهای شیطان بزرگ به شهادت رسید.
امام امت پس از دریافت پیام شهید که گفته بود به امام برسانند که شیاکوه لرزید ولی انشایی نلرزید در توصیف این شهید بزرگوار چنین فرمودند: «در صدر اسلام هم از این افسرها بوده است. مثل انشایی ها.»
بله در احوال مومنان آخرالزمان آمده است که کوه ها می لرزند اما دل آنان نمی لرزد، آنان از پولاد نیز سخت ترند چرا که پولاد را با آتش می توان شکل داد ولی دل مومنان آخرالزمان تاثیر پذیر نیست. آنان بر عهد و پیمان خود تا آخر وفادارند و در ایمانشان خللی ایجاد نمی شود.


¤ آخرین نامه شهید
سید عبدالحمید انشایی(وصیت نامه)
خدمت خانواده عزیزم:
سلام عرض می کنم امیدوارم که بسلامت باشید واگر از حال ما بخواهید بحمدالله خوبیم و دشمن زبون در حال نابودی است و زمان آن رسیده که مسلمانان به عهد خود وفا کنند و با توکل به خدا بر دشمن اسلام ومحرومان جهان بتازند« نصر من الله و فتح قریب». نبرد ما نبرداسلام با جنود شیطان است و عزت و عظمت مسلمانان بستگی به صبر و مقاومت ما دارد به یاری خدا خواهیم ایستاد تا تاریخ فردا به نیکی از ما یاد کند و خدای عالم راضی از ما باشد خدایا مارا یاری فرما و گامهایمان را در راه خود استوار گردان. خانواده عزیزم زمان کوتاه است و مسئولیت سنگین، از من راضی باشید و مرا ببخشید. برایم نماز بر پا دارید و روزه بگیرید درحد توان ، تا خدا به همه ما اجر عنایت فرماید. شیطان همیشه در کمین است و آنچنان نافذ که احساس نمی کنیم، از خدا می خواهم که من و همه شما را در پناه خود از شر شیطان نگاه دارد تا راه را درست انتخاب کنیم و بتوانیم در مسیر فطرت الهی حرکت نمائیم. امام را که امید محرومان است یاری کنیم و شکر نعمت خدا را بجا آوریم تا دچار غضب الهی نشویم. به خواهرانم و برادران مهربانم نیز سلام می رسانم و توفیقشان را از خداوند متعال خواستارم. خداوند همه مسلمانان را پیروز و با عزت گرداند تا پرچم یکتا پرستی و لا اله الا الله در تمام جهان برافراشته گردد.
9 /10/60 گیلان غرب - قربان شما حمید

سیدبهزاد میراحمدی



کلمات کلیدی : کوه ها لرزیدند، انشائی نلرزید.

مصاحبه خواندنی کیهان با خانواده شهید احمدی روشن (1)

مصاحبه خواندنی کیهان با خانواده شهید احمدی روشن

دانشمند شهیدی که ولایت فقیه خط قرمزش بود

همیشه برای ما نسل سومی ها سؤال بوده که به راستی همت و باکری و باقری و خرازی و کاوه و جوانانی از این دست، در آن سن و سال چگونه به آن جایگاه رسیدند که لشگر قلوب را فرماندهی می کردند و خاکریزهای حماسه را فتح. آیا افسانه نبودند؟

و رسالت مصطفی این بود که پاسخی زنده باشد برای این سوال. جوانی که دانسته بود امروز صحنه نبرد حق و باطل کجاست و در خط مقدم این میدان بود.

آنهایی که گمان می کنند انقلاب پیر و خسته شده باید مصطفی را بشناسند. او که همنام چمران است و یادش را زنده کرد؛ مرد علم و جهاد.

و چه کوته نگر است آن دشمنی که گمان می کند با گلوله می توان این حرکت مجاهدانه را متوقف کرد. آری! مصطفی ها نمی میرند.

از همان روزهای اول حاج حسین گفته بود برویم و با خانواده شهید گفت و گو کنیم. مشتاق بودیم و عجله داشتیم اما آنها بشدت درگیر بودند و هر روز یک جایی مراسمی بود. بالاخره توفیق رفیق راه شد و دو روز بعد از تشریف فرمایی حضرت آقا به خانه مصطفی، مهمان خانه پدر این دانشمند شهید شدیم و آنچه می خوانید ماحصل گفت و گوی ما با رحیم احمدی روشن، صدیقه سالاریان و فاطمه بلوری کاشانی -پدر، مادر و همسر شهید- است. تذکر این نکته لازم است که بخش انتهایی گزارش، یعنی روایت دیدار امام خامنه ای با خانواده شهید به نقل از پایگاه اطلاع رسانی ایشان است.

محمد صرفی، سرویس سیاسی

بعد از ظهر بود که رسیدم منزل پدر شهید. با آن تصویر بزرگی که از شهید روی دیوار ساختمان نصب بود، پیدا کردن خانه شان در کوچه کار دشواری نبود. خانه ساکت بود. نیم ساعتی زودتر از قرارمان رسیده بودم. قاب عکس مصطفی گوشه پذیرایی بود و لبخند می زد. تا مادر خانواده بیاید، کمی با آقا روح الله حرف زدم. دوست صمیمی شهید که هر قدر هم می خواست خودش را عادی نشان بدهد، چشمهایش داد می زد که چقدر داغدار است. داغ مصطفی...

¤

مصطفی فرزند دوم خانواده است و سه خواهر دارد. خواهر بزرگ تر کارشناسی ارشد اصلاح نباتات از دانشگاه تربیت مدرس، خواهر بعدی کارشناسی ارشد اقتصاد و آخرین خواهر هم دانشجوی کارشناسی ارشد پلیمر در دانشگاه امیر کبیر. علم و دانش در خانواده احمدی روشن اپیدمی است!

خودش هم که دانش آموخته نخبه دانشگاه شریف در رشته شیمی. دوستش می گوید مصطفی دنبال دکترا و مقاله ISI   و این جور حرف ها نبود. «بعضی ها دنبال این هستند که مقالات و تحقیقاتی داشته باشند که از دانشگاه های خارج دعوتنامه بگیرند اما مصطفی نگاه می کرد ببیند نیاز واقعی کجاست، می رفت سراغ همان.»

مادر خانه دار است و می گوید: «خودم را وقف تربیت و تحصیل بچه ها کردم و خیلی چیزهای دیگر که برای بعضی ها مهم است، برای من مهم نبود.»

پدر می گوید: «با هم رفیق بودیم. مثل دو تا دوست. همیشه مترصد بود به نحوی ما را خوشحال کند.»

¤

پدر مصطفی چند سال پیش از انقلاب وارد شهربانی می شود. اما چون زیر بار حرف زور و اوامر طاغوت نمی رفته، اغلب در زندان و زیر شکنجه بوده است. اصلیت پدر همدانی است. می فرستندش یزد. خانه ای مجردی اجاره می کند. همانجاست که صدیقه خانم را که آن روزها مدرسه می رفته، می بیند.

آقا رحیم اهل مسجد محل هم هست. همان مسجدی که مادر صدیقه می رود. شنیده پدر صدیقه خانم به رحمت خدا رفته و مادرش شیرزنی است که چهار دختر را با آبرومندی بزرگ می کند. اینها را که می فهمد، مصمم تر می شود و خواستگاری می کند. مادر از اینکه یک آدم نظامی اهل مسجد و مومن است، خوشش می آید و اینطور می شود که ازدواج می کنند. شغل رحیم تعقیب و سرکوب مخالفان رژیم است اما خودش هم جزء همین مخالفان است و اطاعت نمی کند. هر روز یک دردسر و داستانی برایش درست می کنند و بیش از آنکه در محل کار باشد در زندان و بازداشت است. بعد از پیروزی انقلاب برمی گردند همدان، محله امام زاده عبدالله. اولین و آخرین پسر خانواده احمدی روشن در همین محله متولد می شود. اسمش را می گذارند مصطفی. چه کسی فکرش را می کرد این نوزاد نحیف که موقع تولد فقط دو کیلو وزن داشت، یک روز چنان خار چشم دشمنان این آب و خاک می شود که...

جنگ که شروع می شود، رحیم هم عازم جبهه می شود. آقا رحیم از حضورش در جبهه حرف چندانی نمی زند و عمداً طفره می رود. می پرسم در کدام عملیات ها بودید؟ می گوید؛ ما آن عقب ها بودیم!

¤

از روش تربیتی مصطفی که می پرسم، مادرش می گوید؛ «مصطفی در خانواده ای تقریباً مذهبی به دنیا آمد.» توضیحات بعدی معلوم می کند که تقریباً مذهبی داریم تا تقریباً مذهبی! جد پدری و مادری مصطفی، هر دو مجتهد بوده اند. از طرف پدری، جدش ملامصطفی همدانی است و از طرف مادری هم جدش می رسد به آیت الله سید مهدی مهدوی اردکانی که هم دوره و هم درس آیت الله نخودکی بوده و در حوزه علیمه نجف درس می خوانده و مزارش در یزد زیارتگاه است.

پدر از همان اول هر جا می رفت او را هم با خودش می برد؛ مسجد، تشییع شهدا. بزرگ تر که شد، خودجوش به اینطور مجالس می رفت.

همیشه خنده رو و بذله گو بود و این موضوع در تمام عکس هایش هم هویداست که لبخندی بر لب دارد.

مصطفی علاقه عجیبی به مادر و پدرش داشت و همین علاقه بین مصطفی و علیرضای چهار ساله اش هم بود.

¤

عموی مصطفی هم همان اوایل جنگ در سال 60 در کردستان مفقودالاثر شد. وقتی همرزمانش مجبور شدند ترکش کنند، مجروح اما هنوز زنده بود. پیکرش هرگز بازنگشت. اسمش ابوالمحسن بود. می گفت چشم های این بچه نشان می دهد مرد بزرگی خواهد شد. راست می گفت. مصطفی آنقدر بزرگ شد که رفت پیش عمویش.

¤

بعضی ها فکر می کنند شهدا قدیس هستند اما مصطفی زندگی را دوست داشت. شغلش را دوست داشت. همسر و بچه اش را دوست داشت. پدر و مادرش را هم دوست داشت. مسائل مادی زندگی اش را هم درست تامین می کرد. با همه اینها، صادقانه خدمت می کرد. همیشه می گفت وجدانم راحت است که در مقابل این حقوقی که می گیرم، چندین برابر کار می کنم. پست های مهمی هم به مصطفی پیشنهاد کرده بودند. از مدیرعاملی ایران خودرو تا پست های کلیدی در وزارت نفت و ...

اینها را می آمد خانه و به من می گفت؛ مامان! الان محل خدمت اینجاها نیست. محل خدمت فقط در انرژی اتمی است. چیزی که مظلوم واقع شده، این است. من نمی توانم کارم را آنجا نیمه کاره بگذرام و بروم دنبال این پست ها. بچه هایی که با خودم بردم آنجا، آن بیست - بیست و پنج نفر را که در خط رهبری هستند، نمی توانم رهایشان کنم و بروم.

¤

خط قرمز مصطفی، ولایت فقیه بود. به ندرت عصبانی می شد و آن موارد نادر هم زمانی بود که کسی می خواست از این خط قرمز عبور کند.

خیلی وقت شرکت در راهپیمایی نداشت. اما اگر یک روزی احساس می کرد که حضورش ضروری و امر رهبر است حتماً می رفت، با همسرش. علیرضا را هم می گذاشت روی دوشش و می برد. حتی اگر شبش دیر وقت از نطنز رسیده و خسته بود. مثل 9 دی.

مادر می خندید و می گفت؛ این بچه را دیگر کجا می بری؟ مصطفی جواب می داد: نه مادر! علیرضا هم باید یاد بگیرد.

¤

مصطفی شب امتحانی بود. آنقدر خوب درس را در کلاس می گرفت که نیازی نبود به او بگوییم درس بخوان. می گفت رتبه ام سه رقمی می شود و فقط هم مهندسی شیمی شریف. همین هم شد؛ 729 مهندسی شیمی شریف. چیزی هم که باعث شد بعد از دانشگاه برود در انرژی اتمی، نه درس خواندن زیاد که کارهای تحقیقاتی و عملی اش بود. مصطفی بیشتر از آنکه در کتابخانه و کلاس باشد، در آزمایشگاه بود. از این آزمایشگاه به آن آزمایشگاه.

در دانشگاه خیلی فعال بود. در کنار این فعالیت ها به مسائل سیاسی هم خیلی حساس بود. در زمینه مسائل علمی ادعایی نداشت. ادعایش در سیاست بیشتر بود! بینش و بصیرتش بالا بود. مثل 9 دی.

علاقه خاصی هم به سردار بی نشان احمد متوسلیان داشت. عضو شورای مرکزی بسیج دانشجویی بود. کتابخانه و نوارخانه راه انداخته بود. مسئول فرهنگی بسیج بود. همانجا هم با خانمش آشنا شد.

¤

خواستگاری که رفتند، نه سربازی رفته بود و نه کار داشت. خانواده دختر گفتند سربازی ات را که رفتی و کار پیدا کردی بیا حرف بزنیم. یک سال نشد که به خاطر قد و وزن معاف شد. شغل هم پیدا کرده بود. محرمانه بود و نمی توانست بگوید کار دارم. بالاخره راضی شدند.

از همسر شهید می پرسم؛ مصطفی چه داشت که برای همسری انتخابش کردید؟

- دو خصوصیت اصلی داشت. صداقت و ایمان واقعی. وقتی با هم صحبت کردیم، درسش تمام نشده بود، سربازی نرفته بود و کار هم نداشت. اما فهمیدم آدمی است که روی اهدافش پایبند است و اهل کوتاه آمدن نیست. مهربانی اش هم که جای خود داشت. طوری برخورد و رفتار می کرد که جایی برای دغدغه های مادی و اینجور نگرانی ها باقی نمی ماند.

مصطفی هیچوقت برای پول کار نمی کرد. او از اصلی ترین افرادی بود که سایت نطنز را راه اندازی کردند اما هرگز انتظار پاداش نداشت. خانواده اش هم همینطور. می گفت ما هیچ چشم داشتی نداریم. و نداشت که اگر داشت مستاجر نبود.

¤

همسر مصطفی از اول هم می دانست عاقبت این راه را. حتی خوابش را هم دیده بود؛ «هنوز عقد هم نکرده بودیم. خواب دیدم هوا بارانی است و من سر قبری نشسته ام که روی سنگش نوشته شده شهید مصطفی احمدی روشن...»

به خودش هم گفته بود اما مصطفی با شوخی و خنده ماجرا فیصله می داد و می گفت بادمجان بم آفت ندارد.

یک بار که خیلی پاپی اش می شود خود مصطفی هم می گوید؛ من در 30 سالگی شهید خواهم شد...

¤

می پرسم به این همه کار و مشغله اعتراض نمی کردید؟

همسر مصطفی می گوید؛ سخت بود اما وقتی بود چنان بود که آن نبودن ها جبران می شد. گاهی سه بار در هفته می رفت و می آمد. یک شبی که فردایش در نطنز جلسه داشت آمد. گفتم مگر شما فردا جلسه ندارید و نباید آنجا باشید؟مصطفی گفت بله. می روم. آمدم شما را ببینم. دلم برایتان تنگ شده بود.

¤

آدم توداری بود. برخی کارها و فعالیت های مصطفی بعد از شهادتش برای خانواده آشکار می شود. اسرار شغلی اش را به خوبی حفظ می کرد. آن روزی که قرار بود خبر غنی سازی اعلام و جشن هسته ای گرفته شود، مصطفی چند دقیقه قبلش تماس می گیرد و به مادرش می گوید؛ «تلویزیون را روشن کنید. تا چند دقیقه دیگر رئیس جمهور خبر مهمی می دهد.»

مادر فقط می داند که مصطفایش در سایت نطنز کار می کند. 12 روز در محل کار است و یک روز می آید خانه. همین.

¤

عاشق مادربزرگش بود. هر وقت کارشان گره می خورد، به مادرش زنگ می زد و می گفت؛ «مادر به ننه بگو برایمان نماز بخواند و دعا کند.»

مصطفی حج تمتع هم رفته بود و حاجی بود. فقط پدر بود که گاهی حاجی صدایش می کرد اما مادربزرگش همیشه می گفت؛ «حاج مصطفی».

¤

سرعت پیشرفت مصطفی آنقدر زیادی بود که گاهی به شوخی می گفتیم با اتوبوس تندرو می رود! هر چند ماه یک بار، یک پست بالاتر و مهم تر می گرفت. خواهرش شوخی می کرد و می گفت؛ اینجوری که می رود، دبیر کل سازمان ملل می شود!

خانمش گاهی به شوخی می گفت؛ اینقدر برایش دعا نکنید که بالاتر برود. یک وقت آنقدر بالا می رود که دیگر ماه ها و سال ها خانه نمی آید و نه شما می بینیدش و نه من.

مصطفی هم با خیلی سرشناس ها رفت و آمد داشت و هم با قشر محروم و پایین. شاید روابطش با بالایی ها کمتر اما با پایین دستی ها بیشتر و گرمتر می شد. هر چقدر بالاتر می رفت، متواضع تر می شد.

خیلی ریزبین بود. یک روز مهمان داشتند. آمده بودند خواستگاری خواهرش. مادرش را صدا زد و آهسته گفت؛ مادر انگشترت را دربیاور.

مادر با تعجب می پرسد چرا؟! این انگشتر همیشه دست من است!

مصطفی می گوید: شاید فکر کنند این انگشتر برای فخرفروشی است و مادیات برای ما ارزش است.

¤

حریت داشت. وقتی در جلسات خیلی عصبانی می شد، بلند می شد و آستین هایش را می زد بالا و می گفت؛ به این دست ها نگاه کنید! این پوست و استخوان مال طبقه سه جامعه است. من لای پر قو بزرگ نشده ام و نمی گذارم شما اینطور و آنطور کنید.

همیشه می گفت؛ من به بابای پیر و زحمت کشم و مادری که مرا تربیت کرده، افتخار می کنم.

مثل پدرش بود. زیر بار حرف زور و ناحق نمی رفت. پدر مصطفی می گوید: دو تا از بچه های نطنز را اخراج کرده بودند، به ناحق. ایستاد و آنقدر مقاومت کرد تا آنها را برگرداند. تحمل نمی کرد در حق زیردست اجحاف شود.

¤

بیابان های نطنز در زمستان سرمای وحشتناک و در تابستان، گرمای وحشتناکی دارد. ماه رمضان که از نطنز بر می گشت، لبهایش از تشنگی خشک شده و شکمش به گرده اش چسبیده بود اما باز هم حاضر نبود روزه نگیرد. هیچوقت در زمینه مسائل معنوی ادعایی نداشت. جهادش در کار بود.

آرام و قرار نداشت. خانه هم که بود، دائم به موبایلش زنگ می زدند. بعضی وقت ها که می خوابید، یواشکی مادرش موبایلش را از کنارش برمی داشت تا مصطفی کمی بتواند استراحت کند.

¤

به بیت المال به شدت حساس بود. بعضی از پیمانکارهایی که با آنها کار می کرد، گاهی می گفتند مصطفی تو دیگر داری از رفاقت و آشنایی با ما سوءاستفاده می کنی! اینقدر که طرف بیت المال را می گیری.

مصطفی هم جواب می داد؛ عوضش من دنبال حق شما هستم. کسان دیگر شاید پیشنهادهای بالاتری بدهند اما در پول دادن اذیتتان می کنند. اما من سعی می کنم سروقت حق و حقوقتان را بدهم. من در پول دادن با شما راه می آیم و شما هم جنس خوب و ارزان تر و سروقت بدهید.

در یک معامله ای، یک سوم قیمت کالا را تخفیف گرفته بود. یکی از فروشنده ها می گوید شما فلان قدر به سازمان سود رساندی.

مصطفی می گوید: سازمان نه! بیت المال مردم. سازمان که از جیبش پول نمی دهد. این پول برای مردم است.

ماشین زیر پایش یک پژو 405 بود. با همین ماشین می رفت نطنز و می آمد. گاهی هم با ماشین پدرش می رفت. به شوخی می گفتیم؛ ببخشید! لااقل پول بنزینش را بده! می خندید و به شوخی می گفت؛ این لگن بنزین هم می خواهد؟! اصلاً بردارید و ببرید. مال خودتان!

¤

چند سالی بود که مادر دلشوره و استرس داشت. حتی قبل از اینکه ترورها شروع شود. مصطفی هم می گفت: مادر جان! من کاره ای نیستم.

یک هفته پیش از شهادتش بود که مادر و خواهر به خانه مصطفی رفته بودند. وقتی بیرون می آیند، مصطفی هم پشت سرشان بیرون می آید. مادر و خواهر بدون اینکه مصطفی متوجه شود سایه به سایه او می روند و تعقیبش می کنند تا برود مغازه و برگردد. نزدیک خانه آنها را می بیند و شروع می کند به اعتراض! مگر شما خانه و زندگی ندارید که دنبال من راه افتاده اید؟!

مصطفی اسلحه هم داشت. پدرش حمایل هم برایش خریده بود اما هیچوقت همراهش نبود. مادر معترض بود و او در جواب می گفت؛ مادر! این ماسماسک است! این را ما دستمان می گیریم که دل شما خوش باشد والا آن کسی که بخواهد مرا ترور کند فرصت استفاده به من نخواهد داد. اگر قرار باشد اجازه استفاده به من بدهد که دیگر تروریست نیست!

راست می گفت. آنهایی که مصطفی را ترور کردند، بدون شک او را خوب می شناختند. مصطفی جوان چالاکی بود. اگر اندازه بمب های ترورهای قبلی، وقت داشت حتماً نجات پیدا می کرد. اما بمب طوری بود که چهار-پنج ثانیه ای منفجر شد.

مصطفی خوب می دانست در چه راهی پا گذاشته است اما اهمیتی نمی داد.

مادر برای آنکه به همسرش دلداری بدهد می گفت؛ همان خدایی که در جبهه ها هست در شهر هم هست و تا چیزی مقدر نباشد اتفاق نخواهد افتاد.

وقتی دلشوره ها زیاد می شد، مادر با خودش می گفت اگر پسرم را از این راهی که می رود منصرف کنم، پیمان شکنی است. ما اینقدر شعار دادیم و فریا زدیم «انرژی هسته ای حق مسلم ماست» ، وقتی آن سه دانشمند را ترور کردند گفتیم بچه ها کوتاه نیایید و ادامه بدهید، حالا که موقع امتحان خودمان است چطور جا بزنیم و خودمان را کنار بکشیم.

¤

آخرین باری که مصطفی رفته بود خانه پدرش، شب دوشنبه بود. دو روز پیش از اتفاق. ساعت 8 بود و هنوز نیامده بودند. مادر با اعتراض تماس می گیرد و می گوید مگر اینجا رستوران است که بیایی و شام بخوری و بروی! می خواهیم ببینیمتان. مصطفی زود خودش را می رساند.

فردایش می رود نطنز و دو روز بعد بر می گردد. صبح چهارشنبه مادر می خواهد برود مصطفی را ببیند. با آقا رحیم می روند بیرون. جایی کار دارند و از آنجا قرار است بروند پیش مصطفی.

خبر دادن دوستان هم برای خودش ماجرایی است! دو مامور رفته اند منزل مصطفی و همسرش را سوال پیچ کرده اند! دو نفر هم آمده اند جلوی منزل پدرش. گفته بودند دکتر مصطفی احمدی روشن جلوی دانشگاه علامه ترور شده و با شما چه نسبتی دارد؟!!

سراسیمه برمی گردند خانه. یکی از دخترها می گوید مادر نگران نباش. می گویند دکتر مصطفی احمدی روشن. مصطفی که دکتر نیست! مادر می گوید چقدر ساده ای دختر! مصطفای ماست.

مادر به هر کدام از دوستان زنگ می زند، کسی جوابگو نیست. فقط موفق می شود یکی را پیدا کند. می پرسد: مهندس! فقط یک کلمه بگو. مصطفای من زنده است؟ و او می گوید: ان شاالله.

پدر و مادر در آن شلوغی و ترافیک نمی فهمند چطور خودشان را می رسانند خانه مصطفی. پدرخانم مصطفی جلوی در است و می گوید نترسید چیزی نشده. مادر می گوید راستش را بگو حاجی.

بغض می ترکد... شب دل مادر آرام ندارد. نیمه شب می زند بیرون و در آن سرما در خیابان های اطراف خانه مصطفی راه می رود.

تا اینجای حرف ها، مادر مصطفی آرام است اما ...

«دلم می خواست مصطفی را در همان لباس های خونی خودش و با همان وضع ببینم...» بغض و گریه امان نمی دهد...

در معراج شهدا هم فقط یک لحظه طاقت دیدن صورت مصطفی را دارد. مصطفایی که آنقدر دلبستگی به مادر داشت که حتی زمان دانشجویی هم مثلا اگر می خواست دکتر برود با مادرش می رفت و رفقایش به او می گفتند بچه ننه!

¤

از پدر می پرسم اگر یک بار دیگر مصطفی را ببینی به او چه می گویی؟

آقا رحیم آهی از ته دل می کشد که سوز آه همچون تیری به مغزم فرو می رود و می گوید؛ «ایشان الان هم حاضر و ناظر است. این حرف من نیست، حرف خدا در قرآن است. ولا تحسبنّ الّذ ین قت لوا ف ی سب یل اللّه أمواتًا بل أحیاأ ع ند رب ّه م یرزقون.

به او می گویم مصطفی جان! خوش به حالت. خوش به سعادتت که در این چند روز بی ارزش دنیا زحمت کشیدی و خدا مزد زحمتت را با شهادت داد.

ممکن بود هزار اتفاق برایش بیفتد. خدا خیلی مصطفی را دوست داشت که در ایام اربعین آقا امام حسین(ع) به فیض شهادت رسید. شهادت در این ایام چیز دیگری است.

¤

شب جمعه، دانشگاه شریف مراسمی در چیذر و سر مزار مصطفی گرفته بود و همه خانواده اش آنجا بودند. رهبر انقلاب اول رفته اند خانه شهید رضایی نژاد و بعدش می آیند اینجا. یک تیم هم رفته چیذر و دارد توی گوش خانواده آنها می خواند که یک مسئولی در راه منزل شماست! یک چیزی در مایه های رئیس بنیاد شهید یا سرداری از سپاه. و معلوم است خانواده مقاومت می کنند که: خوب بگویید آنها هم بیایند اینجا سرمزار.

تیمی که رفته بود چیذر بالاخره موفق می شود و معلوم نیست با چه ترفندی راضی شان می کند به آمدن. بالاخره آنها آمدند و ما هم رفتیم بالا. خانه شهید یک آپارتمان حدود 80 متری و دو اتاقه بود و ساده. دو تا کامپیوتر روی میزی بزرگ در سالن خانه و دو عکس از رهبر به دیوارها و خانه پر از خانمهای چادری جوان و مسن و دو مرد میانسال -باجناق و برادرزن- و دو مرد مو سپید کرده.

¤

همه قیافه های خسته داشتند و معلوم بود خواب درست و حسابی نداشته اند در این چند روز ولی کسی شکسته نبود. گهگاهی هم لبشان به لبخند باز می شد و البته هنوز نمی دانستند چه کسی به خانه شان خواهد آمد.

مسئول همراه ما به پدر و مادر و همسر شهید آرام گفت مهمانشان کیست و خواهش کرد کمک کنند تا همه موبایل ها جمع و خاموش شود. پدر شهید بلند شد و رفت برای گرفتن وضو.

¤

مادربزرگ همه نشانه ها را جمع می کند. تنها یک عکس که روبانی مشکی گوشه آن بوده می ماند. علیرضا که عکس را دیده و کنجکاو شده، مدام می پرسد بابا کجاست؟ و مادربزرگ می گوید؛ ماموریت است. اما علیرضا دست بردار نیست و باز هم می پرسد. مادربزرگ می گوید: «خدا بابات رو فرستاده ماموریت...»

پسر می پرسد: کی برمی گرده؟

- شاید برنگرده...اگه برنگشت ما می ریم پیشش...

¤

وقتی میهمان وارد خانه شدند پدر مصطفی از جا بلند شد و جلو رفت و گفت: خوش آمدید و او را بغل کرد. وقتی آقا هم دست به گردن پدر مصطفی انداختند، من پشت سر ایشان بودم و صورت پدر مصطفی را می دیدم. انگار دو پدر فرزند از دست داده، داشتند به هم سرسلامتی می دادند. مادر شهید شیواتر سلام کرد: «سلام آقا» و بعد علیرضا را گرفت سمت رهبر و ادامه داد: خیلی وقته منتظرتونه. پدر مصطفی که از آغوش رهبر جدا شد، علیرضا دست انداخت به گردن رهبر. فکر کردم الان غریبی می کند ولی نکرد. مادر مصطفی گفت: علی! آقا را ببوس مادر!

و علیرضا رهبر را بوسید. آقا به محافظی که کنارشان بود گفتند: عصای من را بگیرید. عصا را که دادند، علیرضا را بغل کردند. علیرضا که جاخوش کرد در بغل رهبر، زن ها نتوانستند صدای گریه شان را مثل اشک ها پنهان کنند. هرچند مادر و همسر شهید هنوز مقاومت می کردند.

آقا تا برسند به صندلی شان، اسم پسر را پرسیدند و حالش را و سلامی کردند به حاضرین. وقتی نشستند روی صندلی، علیرضا هم روی پای رهبر آرام گرفت، بی کلافگی و بی غریبگی.

¤

هنوز یک دقیقه نشده بود از ورود رهبر به منزل که ایشان گفت: خوب! خدا درجات این شهید عزیز ما را متعالی کند، با شهدای صدر اسلام، با شهدای بدر و احد، با شهدای کربلا محشور کند ان شاءالله.

این خلاف رویه ایشان بود که اینقدر بی مقدمه شروع کنند در خانه شهیدی به صحبت. اول معمولاً می نشستند و می شناختند و گپ و گفت می کردند ولی اینجا نه. بعد هم برایم جالب شد که نگفتند «شهیدتان»، گفتند «شهید ما.»

  «دو ارزش در جوان شما به خوبی تبلور پیدا کرد که هرکدام به تنهایی مایه ی افتخار است. یکی جنبه ی علم و تحقیق و تسلط بر کار مهمی که زیر دستش بود... این یک بعدش است که مایه ی افتخار است هم برای خانواده و اطرافیان، هم برای ما.

بعد دوم اهمیتش بیشتر است که همان بعد معنوی و الهی است. بعد دوم همان چیزی است که او را آماده می کند برای شهید شدن. حالا البته شهیدشدن برای ما که اهل دنیا هستیم، برای شما که پدر و مادر و همسر هستید و محبت دارید نسبت به او، تلخ است چون در عرصه ظاهر زندگی فقدان است؛ از دست دادن است؛ این پوسته شهادت است... لکن اصل شهادت چیزی غیر از این است، برتر از این حرف هاست. اصل شهادت این است که انسان ناگهان از درجات عالیه الهی سر دربیاورد و مقامش از فرشتگان بالاتر برود. آن زندگی اصلی که همه ما بعد از چند سال بالاخره واردش می شویم خواه ناخواه، در آن زندگی ابدی جایگاهش عالی بشود، رتبه اش عالی بشود، مورد توجه باشد، فیض او در روز قیامت به دیگران برسد: یسعی نورهم بین أید یه م و ب أیمان ه م؛ در ظلمات قیامت وقتی بندگان خوب که از جمله آنها جوان شماست، حرکت میکنند آنجا را روشن می کنند. در آن روز منافقان می گویند از نورتان به ما هم بدهید و اینها جواب می دهند: ق یل ارج عوا وراءکم فالتم سوا نورًا؛ بروید پشت سرتان را نگاه کنید، زندگی دنیایی تان را نگاه کنید، اگر نوری قرار است داشته باشید از آنجا باید داشته باشید. این بعد دوم شخصیت جوان شما و همه شهداست.»

علیرضا همچنان روی پای رهبر نشسته بود و با انگشتان کوچکش بازی می کرد. همه مبهوت صحبتهای عمیق و بی مقدمه رهبر شده بودند و فقط صدای چیلیک چیلیک دوربین عکاس می آمد.

¤

«اینها در راه خدا و پیشرفت اسلام شهید شدند. مسأله اینها فقط این نیست که ما می خواهیم از دنیا عقب نباشیم به لحاظ علمی، این تنها نیست یعنی، این هست به علاوه یک چیز مهمتر و آن اینکه ما با حرکت علمی مان اسلام را سربلند می کنیم. از اول انقلاب یکی از بمباران های شدیدی که علیه ما شده این بوده که اسلام انقلابی که در یک کشوری حاکم شد و مردم متعبد شدند دیگر راه علم و تمدن بسته می شود، این جزو تهمتهایی بوده که از اول به ما می زدند. خوب اوایل کار هم که ما راهی نداشتیم برای رد این تهمت.

سالهای اول و دهه شصت، هنر جوان های ما مجاهدت بود، ایمان بود. خوب دنیا قبول کرد، گفت: بله ایمانشان خوب است، ولی پیشرفت علم و تمدن و زندگی امکان ندارد. این جوانها این ادعا را باطل کردند. چه این شهید چه سه شهید قبلی، جوانهایی که عرصه های علمی را تصرف کردند و در آنجا حرف نو به میدان آوردند و هویت پیشرونده و استعداد برتر خودشان را و قابلیت ها و استعداد های خودشان را نشان دادند، اینها آبرو درست کردند برای نظام جمهوری اسلامی. این بخش دوم فضیلت اینهاست و همین هم موجب شد خدا به اینها توفیق شهادت بدهد و درجاتشان را عالی کند.

...برای شما هم شهید از دست نرفته؛ مثل پولی که در بانک است. پول در خانه نیست ولی هست. مثل پولی که گم می شود یا دزدیده می شود نیست. شهید شما پیش شما نیست، در خانه نیست، دیگر نمیبینیدش، ولی هست و کجا به دردتان می خورد؟ روزی که انسان از همیشه فقیرتر است. خدا ان شاءالله بهتان صبر بدهد.»

¤

آقا بعد از این صحبت ها، رو به پدر شهید کردند و گفتند: چند سالش بود؟ پدر مصطفی گفت: 32 سال. پدر و رهبر هردو مکث کردند. پدر ادامه داد: خدا انشاءالله شما را برای ما نگه دارد. ایشان ارادتمند شما بودند من هم همینطور.

آقا جواب دادند: «سلامت باشید» و تازه برگشتند به روال گذشته شان با خانواده های شهدا؛ و از حاضرین در جلسه پرسیدند و نسبت هایشان با مصطفی و لابه لای حرفها هم دعا می کردند.

¤

«راه مجاهدت باز است، راه خدمت باز است. هر کسی در هر جایی می تواند خدمت کند و وقتی خدمت صادقانه شد، خدا اینجور پاداش ها را هم به بهترین ها می دهد. حالا شنیدم من بعد از شهید مصطفی، دانشجوهای شریف و جاهای دیگر نامه نوشتند و درخواست کردند تغییر رشته بدهند به این رشته. این برکت است. هم زندگی شان برکت داشت هم از دنیا رفتنشان که شهادت بود پربرکت بود.»

علیرضا سریده بود و از بغل رهبر درآمده بود و رفته بود بغل مادرش نشسته بود.

¤

آقا قرآن خواستند و مثل همیشه با طمأنینه در صفحه اولش نوشتند: تقدیم به خانواده شهید مصطفی احمدی روشن. قرآن اول را دادند به پدر مصطفی. پدر مصطفی قرآن را گرفت و گفت: ما از این اتفاق هیچ ناراحت نیستیم شما هم غم به دلتان راه ندهید آقا.

رهبر سر از روی قرآن دوم که داشت در آن برای همسر مصطفی چیزی به یادگار می نوشت، برداشت و گفت: غم داریم! این جور حوادث مثل تیر به دل انسان است. منتها غم نباید انسان را از پا بیندازد. این حوادث علاوه بر اینکه اراده انسان را تقویت و به خدا نزدیک می کند یک نتیجه دیگر هم دارد. ما قبلاً از اهمیت کار خودمان آگاه بودیم ولی آیا از اهمیت آن برای دشمن هم آگاه بودیم؟ این شهادت ها میزان اهمیت این فعالیت ها برای دشمن را هم برای ما روشن کرد. معلوم شد نتیجه کار اینها مثل پتک توی سرشان خورده که دیگر کارشان به اینجا کشیده که هزینه می کنند تا این همه جوان های ما را شهید کنند.

¤

مادر شهید گفت: آقا مصطفی از یاران خیلی خیلی صدیق شما بود. واقعا پیرو شما بود.

رهبر گفت: «بله می دانم.»

... و این موضوع را همه کسانی که او را می شناختند، فهمیده بودند؛ حتی سرویس های اطلاعاتی بیگانه.

آقا ادامه دادند: اهل معنویت و سلوک هم بود، با آقای خوشوقت هم ارتباط داشتند مثل اینکه.

علیرضا جلو رفت یک بار دیگر و بی هوا رهبر و محاسن سپیدش را بوسید.

¤

وقتی آقا داشتند قرآنی به رسم هدیه به همسر شهید می دادند، زن جوان لبش لرزید و بعد چشم هایش. شاید داشت فکر می کرد ای کاش مصطفی بود و این روز باشکوه را می دید که رهبر چانه کوچک علیرضایشان را می گیرد و می بوسد و قرآن می نویسد به یادگار و هدیه می دهدشان.

وقتی قرآن را گرفت آرام گفت: مصطفی خواب دیده بود بالای تپه ای شما به سرش دست کشیدید. رهبر پرسید: کی؟

همسر شهید جواب داد: 20 روز پیش حدوداً. و بعد یک خواهش کرد از رهبر: آقا توی نماز شب هاتون علیرضا را دعا کنید، برای صبرش!

و رهبر قول داد.

¤

مادر مصطفی هم رفت پیش رهبر و آرام گفت: آقا دعا کنید خدا به من صبر بده. من تا حالا عیان گریه نکردم.

آقا گفتند: نه؛ گریه کنید.

مادر شهید گفت: نه گریه نمی کنم نمی خوام اونها خوشحال بشن.

آقا ابرو در هم کشیدند و گفتند: غلط می کنند خوشحال بشوند. گریه برای مادر هیچ اشکالی ندارد. گریه کنید و دعا کنید هم برای اون شهید که الحمدلله درجاتش عالیست و از خدا بخواهید دعای او را شامل حال شماها و ما و همسر و فرزندش بکند.

آقا حرفش تمام شده و نشده چشم های مادر مصطفی خیس شد.

¤

رهبر انقلاب جمله معروف پایان جلساتشان با خانواده شهدا را گفتند: خوب مرخص فرمودید؟ و بلند شدند از روی صندلی. رهبر برای آنها دعا می کردند و آنها برای رهبر. این وسط چفیه را برای علیرضا خواستند و گرفتند. مادر مصطفی رهبر را دعوت کرد خانه شان و آقا گفتند: آمدن من زحمت زیاد دارد برای شما. شما تشریف بیاورید. پدر مصطفی چشمی گفت و رهبر را بدرقه کردند تا کنار در. رهبر که رفتند چهره های اهل خانه خندان بود.

 



کلمات کلیدی : مصاحبه خواندنی کیهان با خانواده شهید احمدی روشن

دانشمند شهید

مجموعه پوستر و تصویر شهید مصطفی احمدی روشن

شهید احمدی روشن

شهید احمدی روشن

شهید احمدی روشن

شهید احمدی روشن

شهید احمدی روشن

شهید احمدی روشن

شهید احمدی روشن

شهید احمدی روشن

 

 



کلمات کلیدی : عکس مجموعه پوستر تصویر شهید مصطفی احمدی روشن

10 خاطره از شهید جهان آرا

  10 خاطره از شهید جهان آرا

شهید جهان آرا

  1) اولین بار بود سپاه مى آمدم. دیدم خیلى از بچه هایى که مى شناسم، آنجا هستند. بیشترشان رفیق هاى سید على، داداشم بودند. غلام من را دید. پرسید «تو اومده اى اینجا چى کار؟»از این که توى جمع به این شلوغى، یکى من را تحویل گرفت، خیلى ذوق کردم. گفتم «اومدم ببینم چه خبره؟ چه کارى از دست ما بر مى آد؟» صحبت مى کردیم که یکى از ساختمان آمد بیرون. غلام دست او را گرفت. کشید طرف من که معرفیش بکند. گفت «این مثل برادرت، سید علیه.»

 

بلند قد بود. قیافه اش براى من خیلى جذاب بود. نگاهى بهم کرد و گفت «بارک اللّه».

 

«بارک اللّه» اش را تا آخر عمر از یادم نمى رود. خیلى خوشم آمد. رفت طرف چند نفر و مشغول صحبت شدند. بس که حواسم بهش بود، غلام را گم کردم. خیلى دلم مى خواست بشناسمش. چند روز توى مسجد جامع دیدمش. صداش میکردند محمد.

 

جهان آرا بود .

 

2) سید محمد از پانزده سالگی مبارزه با رژیم سابق را شروع کرد، او، سیدعلی و تعدادی از بچه‏های خرمشهر گروه حزب‏الله را تشکیل دادند و طوماری از خواسته هایشان را که نام تمامی آنها در آن ذکر شده بود با خونشان امضا کردند. در همان سال‏ها سید محمد دستگیر شد و شش ماه در زندان بود که پس از آزادی‏اش زندگی مخفی خود را همراه با سیدعلی در گروه منصورون شروع کردند، سیدعلی پس از اندکی دستگیر شد و به شهادت رسید. پس از پیروزی انقلاب سید محمد به عضویت سپاه درآمد که در زمان فتح خرمشهر و چندی پیش از آن فرمانده سپاه خرمشهر بود. ( به روایت پدر شهید )

 

3) پیوند جهان‌آرا و خرمشهر به‌نظر من به علت علاقه زیادی بود که محمد به خرمشهر داشت. جهان‌آرا می‌گفت: مردم خرمشهر مظلوم واقع شده‌اند. به آنها کمکی نشد. تجهیزاتی نیامد. آنان از دل و جان نیرو گذاشتند. جهان‌آرا می‌گفت: من بعضی از شب‌ها جسد بچه‌های خرمشهر را می‌بینم که توسط سگ‌ها تکه‌پاره می‌شود، ولی ما نمی‌توانیم از سنگرها و پناهگاه‌ها خارج شویم و این جنازه‌ها را نجات دهیم. شب و روز جهان‌آرا خرمشهر بود. از روزی که عراق به خرمشهر هجوم آورد، محمد همّ خود را وقف جنگ کرد. (به نقل از همسر شهید)

 

4)امیدی به زنده ماندن نداشتیم. مرگ را می‌دیدیم. بچه‌ها توسط بی‌سیم شهادت‌نامه خود را می‌گفتند و یک نفر پش بی‌سیم یادداشت می‌کرد. صحنه خیلی دردناکی بود. بچه‌ها می‌خواستند شلیک کنند، گفتم: ما که رفتنی هستیم، حداقل بگذارید چند تا از آن‌ها را بزنیم، بعد بمیریم. تانک‌ها همه طرف را می‌زدند و پیش می‌آمدند. با رسیدن آن‌ها به فاصله صد و پنجاه متری دستور آتش دادم. چهار آرپی‌جی داشتیم. با بلند شدن از گودال، اولین تانک را بچه‌ها زدند. دومی در حال عقب‌نشینی بود که به دیوار یکی از منازل بندر برخورد کرد. جیپ فرماندهی پشت سر، به طرف بلوار دنده عقب گرفت. با مشاهده عقب‌نشینی تانک، بلند شدم و داد زدم: الله اکبر، الله اکبر... حمله کنید؛ که دشمن پا به فرار گذاشته بود...(به روایت خود شهید)

 

5)شهید جهان‌آرا در جریان کودتای نوژه به منظور جلوگیری از هرگونه حرکت و اقدام ضدانقلاب در پایگاه سوم دریایی خرمشهر، از سوی شورای تامین استان خوزستان به سمت فرماندهی این پایگاه منصوب گردید و به کمک نیروهای مومن و معتقد، تا تثبیت اوضاع و کشف بخشی از شبکه کودتا در میان عناصر نیروی دریایی، این مسئولیت را عهده‌دار بود. ایشان ضمن اینکه با زیرکی و درایت در خنثی کردن این توطئه عمل می‌کرد، در بین پرسنل نیروی دریایی نیز از مقبولیت خاصی برخوردار بود و همه مجذوب اخلاق، رفتار و برخوردهای اصولی وانقلابی او شده بودند.

 

6)دامادم می‏گوید شب‏هایی که در خرمشهر مستقر بودیم، یک شب نوبت سیدمحمد بود که دو ساعتی پاس دهد، علیرغم وضع جسمی نامناسب عازم محل نگهبانی شد، در همان حال فردی از بچه‏ های بسیجی با او همکلام می‏شود از او می‏پرسد جهان‏ آرا کیست؟ تو او را می‏شناسی و سیدمحمد جواب می‏دهد پاسداری است مثل تو، او می‏گوید نه جهان‏ آرا 45 روز است که با تعداد کمی نیرو جلوی دشمن را گرفته است و سیدمحمد جواب می‏دهد گفتم که او هم یک پاسدار معمولی است، فردای آن روز آن فرد برای گرفتن امضا برگه مرخصی‏ اش راهی اتاق فرماندهی می‏شود می‏بیند که او همان پاسدار در حال پاس شب گذشته است.( به روایت پدر شهید )

 

7) همکارانش معتقدند او فرمانده سپاه خرمشهر بود، اما مثل یک سپاهی عادی رفتار می‏کرد، آنها می‏گویند وقتی اسلحه به خرمشهر می‏بردیم و آنجا خالی می‏کردیم جهان‏ آرا اصلاً خسته نمی‏شد. به او می‏گفتند تو چرا خسته نمی‏شوی و او پاسخ می‏داد، وقتی که در رژیم سابق زندگی مخفی داشتم برای کسب درآمد در کوره‏های تهران آجر بار می‏کردم در حالیکه روزه هم بودم، اگر بدنم مقاومت دارد از بابت آن روزها است.( به روایت پدر شهید )

 

8) جانباز عزیز جنگ، برادر محمد نورانی در این باره می گوید: «وارد حیات مدرسه شدم. بوی باروت شدید می آمد. در داخل ساختمان دیدم قتلگاه روز عاشورا است. همین طور بچه ها در خون خودشان می غلطند. اسلحه ام را برداشتم آمدم بیرون، شهید جهان آرا تازه رسیده بود. گفتم: دیدی همه بچه ها را از دست دادیم! در حالی که شدیداً متأثر شده بود، مثل کوه، استوار و مصمم گفت: اگر بچه ها را دادیم اما امام را داریم، ان شاء الله امام خمینی(ره) زنده باشد.»

 

9) ما در مجموع دو سال و دو ماه با هم زندگی کردیم. در این مدت هر لحظه‌اش برایم خاطره‌ای است و یادی که در ذهنم جای عمیقی دارد. یکى از یادهای ماندگار که به خصوصیات ایشان مربوط می‌شود، هدیه دادن محمد به من بود. شاید خیلی از آقایان یادشان برود که روزهای ازدواج، عقد، تولد و عید چه روزهایی است، اما محمد تمام این روزها را به ‌خاطر داشت و امکان نداشت آنها را فراموش کند، حتی اگر من در تهران بودم. این یادکردها همیشه با هدیه مادی هم همراه نبود. هر بار نامه‌ای می‌نوشت و از این روزها یاد می‌کرد.

 

در این نامه‌ها مسئولیت من و خودش را می‌نوشت. نامه‌ای نبود که بنویسد و از امام(ره) یادی نکند. او با همین شیوه روزهای خاص زندگی‌مان را یادآور می‌شد و همه این نامه‌ها را دارم و هنوز برایم عزیز هستند. هر بار که آنها را می‌خوانم می‌بینم چطور این جوان بیست و پنج ساله دارای روحیه لطیف و عمیقی بوده است. روحیه‌ای که در محیط خشن جنگ همچنان پایدار ماند. (به نقل از همسر شهید)

 

10)من مایلم این‌جا یادى از "محمد جهان‌آرا " شهید عزیز خرمشهر و شهدایى که در خرمشهر مظلوم آن‌طور مقاومت کردند بکنم. آن‌روزها بنده در اهواز از نزدیک شاهد قضایا بودم. خرمشهر در واقع هیچ نیروى مسلحى نداشت؛ نه که صدوبیست هزار نداشت بلکه ده هزار، پنج هزار هم نداشت. چند تانک تعمیرى از کار افتاده را مرحوم شهید "اقارب‌پرست " - که افسر ارتشى بسیار متعهدى بود - از خسروآباد به خرمشهر آورده بود، تعمیر کرد. (البته این مال بعد است. در قسمت اصلى خرمشهر که نیرویى نبود).

 

محمد جهان‌آرا و دیگر جوانان ما در مقابل نیروهاى مهاجم عراقى - یک لشکر مجهز زرهى عراقى با یک تیپ نیروى مخصوص و با نود قبضه توپ که شب و روز روى خرمشهر مى‌بارید - سى و پنج روز مقاومت کردند. همان‌طور که روى بغداد موشک مى‌زدند، خمپاره‌ها و توپهاى سنگین در خرمشهر روى خانه‌هاى مردم مرتب مى‌باریدند. با این‌حال جوانان ما سى و پنج روز مقاومت کردند؛ اما بغداد سه روزه تسلیم شد! ملت ایران! به این جوانان و رزمندگانتان افتخار کنید. بعد هم که مى‌خواستند خرمشهر را تحویل بگیرند، دوباره سپاه و ارتش و بسیج با نیرویى به‌مراتب کمتر از نیروى عراقى رفتند خرمشهر را محاصره کردند و حدود پانزده هزار اسیر در یکى دو روز از عراقیها گرفتند. جنگ تحمیلى هشت ساله‌ى ما، داستان عبرت‌آموز عجیبى است. من نمى‌دانم چرا بعضی ها در ارائه‌ى مسائل افتخارآمیز دوران جنگ تحمیلى کوتاهى مى‌کنند. بیانات حضرت آیت‌ الله خامنه‌ای در خطبه‌هاى نماز جمعه‌ تهران 1382.1.22

 

منبع: سایت شهید آوینی

 

 

 



کلمات کلیدی : شهید جهان آرا
<   <<   16   17   18   19   20   >>   >
زیارتنامه حضرت زهرا سلام الله علیها جهت دریافت کد کلیک کنید