پل خیبر
نوشته شده به وسیله ی نور الزهراء در تاریخ 91/1/20:: 9:51 عصر
خوشا آنانکه الله یارشان بی که حمد و قل هو الله کارشان بی
خوشا آنانکه دایم در نمازند بهشت جاودان بازارشان بی
کلمات کلیدی :
نوشته شده به وسیله ی نور الزهراء در تاریخ 91/1/20:: 9:51 عصر
خوشا آنانکه الله یارشان بی که حمد و قل هو الله کارشان بی
خوشا آنانکه دایم در نمازند بهشت جاودان بازارشان بی
نوشته شده به وسیله ی نور الزهراء در تاریخ 91/1/20:: 9:4 صبح
ای دوست به حنجر شهیدان صلوات
بر قامت بی سر شهیدان صلوات
از دامن زن مرد به معراج رود
بر دامن مادر شهیدان صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
روزگاری شهر ما ویران نبود ............دین فر وشی اینقدر ارزان نبود
صحبت از موسیقی عرفان بود..............هیچ صوتی بهتر از قران نبود
دختران را بی حجابی ننگ بود............ رنگ چادر بهتر از هر رنگ بود
دختر با حجب حیا غر تی نبود ...................... خانه فرهنگ کنسرتی نبود
مرجعیت مظهر تکریم بود .......................حکم او عالمی را تسلیم بود
یک سخن بود و هزاران مشتری............ ان هم از لوث قرائت ها بری
وای که در سالهای سیاه دوهزار................کار فرهنگی شده پخش نوار
ذهن صاف نوجوانان محل.............................پر شد از فیلم های مبتذل
پشت پا بر دین زدن ازادگیست ........... حرف حق گفتن عقب افتادگیست
آخر ای پرده نشین فاطمه.......................... تو برس بر داد دین فاطمه
بی تو منکر ها همه معروف شد ..........کینه توزی با ولی مکشوف شد
در به روی رشوه گیران باز شد.................. دشمنی با نائبش اغاز شد
بی تو دلهامان به جان امد بیا.................... کاردها بر استخوان امد بیا
گوش کن اینک نوای جنگ را ........... قصه ای از شهر بعد از جنگ را
قصه ای پرسوز تاب و التهاب.............. قصه ای تلخ و سراسر اضطراب
قصه شهری که غرق درد بود.................. اتش شهوت درونش سرد بود
شهر ما شب های خیبر یاد داشت............. رمز یا زهرا و حیدر یاد داشت
شهر ما همت درون سینه داشت........... با شهادت انس از دیرینه داشت
شهر ما روح خدا در دست داشت...... صد هزاران عاشق سرمست داشت
ناگهان این شهر ما بی درد شد ................. اتش غیرت درونش سرد شد
حال راز ها در شهر قصه چپ شده.......... .... پوشش خاکی لباس رپ شده
دیگر از جبهه در ین جا رنگ نیست.......... دیگر ان حال و هوای جنگ نیست
یا خمینی ای خلیل بت شکن ...................خیز و بنگر فتنه های شهر من
جبهه و یاران من گم گشته اند............... غرق در نسیان مردم گشته اند
پس چه شد یاد پرستوهای جنگ؟................ یاد جبهه یاد آن خونین تفنگ
شهر من حجب و حیایت پس چه شد ............ ناله مهدی بیایت پس چه شد
ای بسیجی کو صفای جبهه ها ؟................. کفر نگویم کو خدای جبهه ها ؟
ای جماعت ناله ام را بشنوید..................... درد چندین ساله ام را بشنوید
ای شما ان سوی آتش رفتگان................... ای شما اغئش لیلا خفته گان
بنگرید این لکه های ننگ را.................... فتنه های شهر بعد از جنگ را
جنگ رفت و شهر ما تاریک شد.................. راه وصل عاشقان باریک شد
شما رفته مردم ریایی شدند.......................... و بر خی دگر شیمیایی شدند
نه ان شیمایی که در جنگ بود بود............. نه ان گاز سمی که بی رنگ بود
همانانی که رنگ ریا می زنن......................... و بر سینه سنگ خدا میزنند
همانانی که یادی زبن می کنن....................... فضا را پر از ادکلن می کنن
همانانی که در بی حجابی تکند........................ سزاوار یک قبضه نارنجکند
به سنگ تحاجم محک می شوند..................... و مثل عروسک بزک میشوند
از اینها بپرسد که مهارن کجاست....... شلمچه حلبچه فاو و مریوان کجاست؟
از اینها بپرسید همت کیست ؟................ از این ها بپرسید باکری که بود ؟
این از این ها بپرسید که بابایی که بود...... رجایی حسنپور اللهیاری که بود ؟
کسی فکر گلهای این باغ نیست................ کسی مثل ان روزهای داغ نیست
همه ناگهان عافیت خو شدند................. و یک شب از این رو به ان رو شدند
کسی بر شهیدان سلامی نگفت......................... رضای خدا را کلامی نگفت
بیایید که مردم بهتر شویم........................... در این آبشار خدا تر شویم
بیایید تجدید پیمان کنیم................................... نگاهی به قبرشهیدان کنیم
نوشته شده به وسیله ی نور الزهراء در تاریخ 91/1/19:: 7:0 عصر
4 خاطره ناب از فرمانده گردان کربلا
گفت من خودم تو این عملیات شهید می شم . گفتم چرا این حرف را می زنی؟ گفت :من قول گرفته ام خواب هم دیدم که شهید می شم و جنازه ام هم برنمی گرده چون به خدا گفتم که جنازه ام را زمانی بیار که همه جنازه ها برگشته باشن. دوست ندارم جنازه من آمده باشد و جنازه بقیه مانده باشد، خانواده ها بیان و به مادرم بگن چرا جنازه این آمد ولی جنازه بچه های ما مانده
شهید حاج اسماعیل فرجوانی - فرماندهی تیپ 1 و گردان کربلا ( لشکر 7 ولیعصر عج)
1- پیش بینی شهادت :
یک روز قبل از عملیات کربلای 4 آمد خانه ما و گفت من خودم تو این عملیات شهید می شم . گفتم چرا تو این حرف را می زنی، انشاءا... که سالم برگردی. گفت نه من قول گرفته ام خواب هم دیدم که شهید می شم و جنازه ام هم برنمی گرده چون به خدا گفتم که جنازه ام را زمانی بیار که همه جنازه ها برگشته باشن چون دوست ندارم جنازه من آمده باشد و جنازه بقیه مانده باشد، خانواده ها بیان و به مادرم بگن چرا جنازه این آمد ولی جنازه بچه های ما مانده.
عملیات شروع شد و ما هم انتظار این پیش آمد را داشتیم. چون من تو اهواز بودم و ایشان در منطقه تقریباً همان روز اول دوم بود که پیام فرستادند که حاجی شهید شده و جنازه اش هم پیدا نشده، این خبر برای ما مثل یک شوک بود که همچنین اتفاقی افتاده و باورش برامون سخت بود. بعد که برادرها آمدند و گفتند نه سید مطمئن باش که این اتفاق افتاده و باور هم کن چون رفتیم و به مجروحها سرزدیم و دیگه مطمئن شدیم که حاجی شهید شده چون خودش هم گفته بود که من همچین بلایی سرم میاد و خب حرف خودش که یقین بود چون برای عملیات هم دیگه وصیت نامه نوشته بود چون برای عملیاتهای دیگر وصیت نمی نوشت. سخت است باور کنند کسیکه شهید میشه بهش الهام میشه . خود شهدا هم اخلاقشان بهشان اجازه نمی داد که بگن من شهید می شم ولـی واقعاً می دونستند هم چه موردی براشون پیش می آد حالا بعضی وقتها که خودمونی می شدیم و در یه حالت خاص می آمدند و می گفتند که شهید می شیم. (شاه حسینی – همرزم شهید)
2- ستاره شناس :
روزی در فاو در سنگر نشسته بودیم و هرکس خاطره ای از خود تعریف می کرد تا اینکه نوبت به حاج اسماعیل رسید. وی گفت :
در عملیات بدر موقعی که تیر به دستم اصابت کرد ، در حال پارو زدن در بلم بودم که ناگهان این اتفاق افتاد و یک لحظه دیدم دستم از مچ به پوستی وصل است از شدت درد و خونریزی ، جهان در نظرم تیره و تار شد . دستم را با چفیه بستم تا اینکه من و چند نفر از مجروحین را درون قایقی گذاشتند که به درمانگاه برسانند . من بدلیل خونریزی و درد زیاد بیهوش شده بودم . پس از مدتی بر اثر تکان های قایق و وزش باد ملایمی که به چهره و بدنم می خورد ، به هوش آمدم . مرا کف قایق خوابانده بودند. چشمم به آسمان افتاد . آن شب آسمان پراز ستاره بود . من فقط نی های اطراف و جداره های قایق را می دیدم . با تماشای ستاره ها احساس کردم قایق ما دارد به طرف خطوط دشمن که هنوز فتح نشده بود ، می رود .
پس از مدتی بر اثر تکان های قایق به هوش آمدم . مرا کف قایق خوابانده بودند. چشمم به آسمان افتاد . آن شب آسمان پراز ستاره بود . من فقط نی های اطراف و جداره های قایق را می دیدم . با تماشای ستاره ها احساس کردم قایق ما دارد به طرف خطوط دشمن که هنوز فتح نشده بود ، می رود . گفتم : قایق داره اشتباه میره و پس از این صحبت بیهوش شدم
شهید شهریسوند ، تخریب چی گردان کنار من بود . به او گفتم : قایق داره اشتباه میره و پس از این صحبت بیهوش شدم .-شهریسوند می گفت : وقتی حاج اسماعیل این را به من گفت من به سکانی گفتم ظاهراً راه را داریم اشتباهی می رویم سکانی گفت : نه راه را بلدم.-حاج اسماعیل مجدداً ادامه داد باز در اثر تکان های قایق به هوش آمدم و نظرم به ستاره ها افتاد . دیدم قایق دارد همان راه قبلی را می رود به شهید شهریسوند گفتم : علی رضا ما داریم به طرف دشمن می رویم . مگر به سکانی نگفتی ؟
این را گفتم و دوباره بیهوش شدم .
شهید شهریسوند می گفت : وقتی حاج اسماعیل برای بار دوم این را به من گفت ، با لحن تندی به سکانی گفتم : سکانی این فرمانده گردان است که اینو میگه ...
سکانی وقتی با برخورد تند من روبرو شد ، مسیر را عوض کرد و پس از چندی به پد 8 که عقبه گردان بود رسیدیم .
این ماجرا را که خودم از زبان حاجی شنیده بودم ، مدتی بعد برای یکی از برادران فرمانده که شهید شده بازگو کردم . وی با لحن پر از صداقت خود گفت : " خدا وقتی یک چیز را از انسان می گیرد . چیز دیگری به او می دهد " و این راست بود . دست حاج اسماعیل را گرفت و آن همه بصیرت و توان و استعداد به وی بخشید .
3- پیش بینی هایی که تحقق پیدا کرد :
بعد از اینکه حاج اسماعیل صبح در مسجد بهبهانی آبادان از ما خدا حافظی کرد و جدا شد، دیگر ایشان را ندیده بودیم تا موقع شام و تقریبا ساعت 8 الی 30/8 بود در حالی که با کادر گردان مشغول رفع و رجوع کارها بودیم، در تاریکی آمد و در حالی که لباس سپاه به تن داشت وارد شد و با یک حالت بشاش و خوشحال کلاه پارچه ای را از سرش درآورد و محکم به زمین زد و گفت:« حاج اسماعیل وارد می شود» و شروع کرد به شوخی کردن و انگشت اشاره خود را در شکم این و آن فرو کردن و خیلی سرحال بود. من از لحظه ای که حاج اسماعیل وارد شد و آن حالت خاص رو دیدم استنباط کردم که از شهادت خودش خبر دارد و آن شادی و آرامشی که در او وجود داشت را با حالتهای دیگران که استرس این را داشتند که آیا میتوانیم خط را بشکنیم یا نه، را مقایسه کردم و این تصور برایم بوجود آمد. بعد سئوال کرد:« چه خبر؟ شام خوردید؟ چی خوردید؟» گفتم بله مرغ خوردیم. گفت:« ما به جاش عسل و گردو خوردیم و الان گرم گرمیم و میخوایم بریم تو آب سرد و جامون خیلی راحته و بعد از اینکه خط را شکستیم بالای خاکریز می نشینم و از آن بالا وقتی شما با قایقها می آیید و در آب می افتید و با لباسهای خیس از سرما میلرزید و در وضعیتی که بدون درگیری از سیم های خاردار می گذرید من در حالی که چای داغ میخورم و لباس غواصی به تن دارم به شما نگاه میکنم و می خندم».
بعد از مقداری که پیش ما بود بلند شد و به یکی دو اتاق از نیروها در آن تاریکی سرکشی کرد و با نیروها خوش و بشی کرد و برگشت و گفت:« من دیگه باید برم و باید لب اروند آماده باشیم تا دستور حرکت رو بگیریم.» و رفت و آن آخرین دیدار ما با او بود.
در آن شب نه من و نه هیچکس دیگر معنی صحبتهایش را نفهمیدیم تا اینکه همانطور که گفته بود، در ساعت 2 شب در حالی که با لباسهای خیس از خاکریز بالا میرفتیم، از سرما به شدت می لرزیدیم. و جالب اینکه بعدا که جریان شهادت حاجی رو شنیدیم متوجه شدیم که موقع عبور از خاکریز، همانجا مورد اصابت قرار می گیرد و به شهادت می رسد و پیکرش توسط نیروهای گردان به روی خاکریز منتقل می شود تا در دید نیروهای گردان قرار نگیرد و تمامی صحبتهای سر شب حاجی تحقق پیدا کرد و به یقین روح بلندش در آن لحظات و از جایگاهی رفیع ، شاد و خندان، ناظر بر عملکرد ما بوده است. ( علیرضا معینیان)
در آن شب نه من و نه هیچکس دیگر معنی صحبتهایش را نفهمیدیم تا اینکه همانطور که گفته بود، در ساعت 2 شب در حالی که با لباسهای خیس از خاکریز بالا میرفتیم، از سرما به شدت می لرزیدیم. و جالب اینکه بعدا که جریان شهادت حاجی رو شنیدیم متوجه شدیم که موقع عبور از خاکریز، همانجا مورد اصابت قرار می گیرد و به شهادت می رسد و پیکرش توسط نیروهای گردان به روی خاکریز منتقل می شود تا در دید نیروهای گردان قرار نگیرد
4- مشکلات نداشتن دست :
یک بار به همراه شهید فرجوانی در حال رفتن به پادگان بودیم که در راه صحبت می کردیم و از هر جایی صحبت به میان آمد و صحبت کرد و رو کرد به من و گفت بیا یک خاطره برایت تعریف کنم و بخند.
گفت رفته بودم تهران دنبال کار جانبازیم بودم و یک سری هم به امیر خوانساری که در بیمارستان بود بزنم که در والفجر 8 شدیدا مجروح می شود بطوریکه همه گفتند به شهادت می رسد ولی الحمدلله سالم ماند . خلاصه گفت که رفتم و کارهایم را انجام دادم . در مسیری که می خواستم بروم در ایستگاه ایستاده بودم . فرجوانی عادت داشت همیشه دست راستش را که قطع شده بود زیر آستین قایم می کرد . می گفت دیدم تاکسی هایی که می آیند در ایستگاه می ایستند تا من می روم طرفشان و با دست چپ در را باز می کنم چند نفر هجوم می آورند و سوار می شوند . گفتم فایده ندارد بروم در عقب را باز کنم و عقب بنشینم و طوری ایستادم که وقتی تاکسی می ایستد درب عقب جلوی من قرار بگیرد . تاکسی می ایستاد و با دست چپ باز در را باز کردم و تا آمدم بچرخم و سوار بشوم دیدم سه نفر هل دادند و رفتند داخل نشستند . مانده بودم به آنها بگویم وضعیتم این است یا نه . می گفت چند باری اینکار را کردم و خلاصه گفتم بابا انصاف داشته باشید این چه کاریه که می کنید . بابا تا من میایم در را با یک دست باز کنم شما سوار می شوید . خلاصه یه بنده خدایی گفت که آقا من شرمنده ام و بین دو نفر نشسته بود و نفر اول را پیاده کرد و ... یکی گفت آقا حالا بشین تو با تاکسی بعدی برو . گفتم اشکالی ندارد ولی تاکسی بعدی هم همینطوره آن آقا گفت که نه بزارید من پیاده می شوم و دیدم خیلی وقته اینجا هستی و من نمی دانستم وضعیتت اینطوریه و شما در را باز کنی و ما سوار بشویم این دور از انصاف است و پیاده شد و صورتم را بوسید و گفت شما سوار بشوید و من هم سوار شدم .
آقای قمیشی این خاطراه را برایم تعریف کرده بود که برایم جالب بود.( علیرضا معینیان)
زندگی نامه شهید اسماعیل فرجوانی ، فرمانده گردان کربلا ازلشکر7ولی عصر(عج)
در طلوع فجر ششم آبان ماه سال 1341 در خانواده ای مؤمن و متعهد طلوع کرد، کودکی را با تحصیل و انس با قرآن و جلسات مذهبی در کنار خانواده گذراند، وجود همسایگانی عالم و روحانی در پرورش روحی و معنوی اش تأثیر به سزایی داشت، در کنار تحصیل برای خود در آمدی از کار در کارگاه نجاری داشت که روح استقلال و اتّکا به خداوند را در او پرورش می داد.
دوران تحصیل متوسطه ی او ,همزمان بود با ماه های پایانی دوران ستم وخفقان پهلوی. عشق وعلاقه ی زیاد اسماعیل به امام خمینی و شناخت اهداف مقدس امام , او را به صحنه مبارزه با حکومت پهلوی کشاند.هجوم ساواک و نیروهای نظامی شاه و فرار او به همراه کتابهای مذهبی, اولین درگیری مستقیم او بود. شهادت حمید صالح شوشتری، یکی از همرزمانش قبل ازپیروزی انقلاب بارقه ای فروزان از شجاعت و شهامت را در دلش زنده کرد. با پیروزی انقلاب اسلامی به کردستان رفت و دوشادوش پاسداران و بسیجیان به مبارزه با اشرار و ضد انقلاب پرداخت تا امنیت و آسایش هم وطنان کرد را تامین کند.
آغاز جنگ تحمیلی ارتش عراق بر علیه کشورمان باعث شد ,خانواده فرجوانی وارد جنگ شوند. او و برادرش در جبهه ها حضور داشتند ,در حالیکه مادر، پدر و خواهرش در پشت جبهه، فعالیتهای زیادی را در کار پشتیبانی از رزمندگان انجام می دادند.
سال 1360 در روز ولادت امام حسین (ع) و روز پاسدار ازدواج کرد. ازدواج وتشکیل خانواده خللی در اراده اش برای حضور در جبهه ایجاد نکرد. بعد از ازدواج به جبهه خرمشهر رفت و به دفاع از این شهر به همراه همرزمانش پرداخت.
اسماعیل در عملیات گوناگون از شکست محاصره آبادان گرفته تا عملیات کربلای 4 که در سال 1365رخ داد حماسه های بی نظیری به یادگار گذاشت.در این مدت اسماعیل هشت نوبت مجروح شد.در عملیات بدر دست راستش قطع شد اما او باز هم پس از بهبودی در جبهه ماند.
دی ماه سال 1365 موعد انجام عملیات کربلای چهار بود اسماعیل در این عملیات ,پس از سالها مجاهدت و تلاش در راه اعتلای اسلام ناب محمدی و اقتدار ایران بزرگ ,مورد اصابت تیر دشمن قرار گرفت و پیکر مطهرش در آن سوی آبهای اروند رود باقی ماند
دی ماه سال 1365 موعد انجام عملیات کربلای چهار بود اسماعیل در این عملیات ,پس از سالها مجاهدت و تلاش در راه اعتلای اسلام ناب محمدی و اقتدار ایران بزرگ ,مورد اصابت تیر دشمن قرار گرفت و پیکر مطهرش در آن سوی آبهای اروند رود باقی ماند .
او در فرازهایی از وصیت نامه اش می نویسد:
از شهادت من هیچ نگرانی به خود راه ندهید، و کاری به هیچ کس و هیچ چیز نداشته باشید؛ اساس رضایت و خوشنودی خداست، همیشه در راه خدا قدم بگذارید و توکلتان به توسلتان به ائمه اطهار (ع) باشد و به آینده اسلام فکر کنید که اساس حفظ اسلام است، به همگی وخانواده توصیه ی اتحاد، دوستی و محبت بین یکدیگر را می کنم.در راه خدا حرکت کنید.
وصیتنامه شهید فرجوانی :
بسم الله الرحمن الرحیم
اینجانب اسماعیل فرجوانى فرزند محمد جواد، اول با یاد خدا و سلام بر رسولانش بالاخص محمد بن عبدالله(ص) و سلام بر ائمه اطهار و حضرت فاطمه زهرا(س) و درود بر رهبر عظیم و عالیقدر مسلمین در زمان حال امام خمینى و دعاى خیر و رحمت براى کلیه شهداء و مفقودین و کسانیکه به حق در راه اسلام عزیز جان باختهاند و امید شفاء یافتن مجروحین و معلولین و آزادى اسراى انقلاب اسلامى در تمام گیتى.
اما بعد با سلام به همگى کسانى که این متن را مىخوانند و به تمامى امت قهرمان و مقاوم و شهید پرور ایران امتى که هیچ گاه امام خود را رها نکرده و در سختترین روزها و برههها با عزمى راسخ و ایمانى استوار با توکل به خدا و توسل بر ائمه اطهار(ع) اسلام عزیز را در این زمان سرافراز کردند. خواهران و برادران عزیز با شما هستم، با تمامى کسانى که بر علیه ظلم شوریدند و اسلام را دوباره احیاء کردند. اخلاق اسلامى را در خود دوباره احیاء کنید و نگذارید که این شرم و حیا از بین جوانان ما بیرون برود هوشیار باشید تا شیطان از راههاى مختلف در بین شما نفوذ نکند همان گونه که در حساسترین روزهاى انقلاب سال 57 راهنماى ما امام خمینى بود و به ایشان مطمئن بودیم و هر کارى مىگفتند انجام مىدادیم در این زمان نیز به او مطمئن باشید و به فرامینش گوش فرا دهید و با قلبى مالامال از عشق به خدا در مسیر حرکت انقلاب اسلامى به راه افتید ، از هیچ چیز واهمه نداشته باشید و از آینده نیز هراسى به دل راه مدهید که وعده خدا حق است و پیروزى از آن اسلام عزیز است جنگ کماکان مسئله اصلى است به هر شکل که مىتوانید به اسلام از طریق جنگ خدمت کنید و اکنون که مسئولیت خطیر نابودى دشمن و کافرین در تمام جهان به دوش ما افتاده با شرکت در دفاع مقدس در برابر هجوم صدام کافر براى دفاع مقدس در برابر صهیونیسم بین الملل و آزادى قدس خود را آماده کنیم. هیچ عذرى قابل قبول نیست، درس دارم، متاهلم، کارخانه، اداره، مسئولیتم در شهر سنگین است و... اجازه نمىدهد و همه اینها بهانهاى بیش نیست و مطمئن هستم که خواستن توانستن است.
جنگ کماکان مسئله اصلى است به هر شکل که مىتوانید به اسلام از طریق جنگ خدمت کنید و اکنون که مسئولیت خطیر نابودى دشمن و کافرین در تمام جهان به دوش ما افتاده با شرکت در دفاع مقدس در برابر هجوم صدام کافر براى دفاع مقدس در برابر صهیونیسم بین الملل و آزادى قدس خود را آماده کنیم. هیچ عذرى قابل قبول نیست
به هـر حال اگـر کسى مرا مىشناسد، عاجزانه مىخواهم که مرا ببخشد و حلال کند ان شاءالله که خداوند خودش در دل مردم چنان عطوفتى قرار مىدهد که مرا ببخشند، و نیز من مطمئن به فضل و رحمت خداوند تبارک و تعالى هستم. همه اقشار مردم بکوشند تا با فعالیت بیشتر عظمت و مجد صدر اسلام را تجدید کنند و اسلام و مسلمین را سر بلند. ضمنا تمامى کسانى که به اسلام، رهبرى اسلام و انقلاب اسلامى معتقد نیستند حق شرکت در تشییع جنازهام را ندارند و خانوادهام و مردم این کار را انجام دهند. و نیز بنده 7 ماه روزه قضا و 5 سال نماز قضا بدهکارم که تمامى برادران گردان به عنوان نیرو و چه به عنوان کادر تقاضا دارم که زحمت این را بکشند اگر کسانى هم توانایى این کار را دارند لطفا انجام دهند . نماز شب اول قبر را برایم حتما بخوانید، و کفنم، احرام حجم باشد. همگى برادران و خواهران را به خدا مىسپارم. والسلام - عبداله، ذبیح الله
اسماعیل فرجوانی
روحش شاد و یادش گرامی
منابع :
ساجد
هیئت رزمندگان گردان کربلا
وبلاگ خاطرات گردان کربلا
نوشته شده به وسیله ی نور الزهراء در تاریخ 91/1/19:: 7:0 عصر
مناجات نامه
به نام خدا
سلام
خدایا! تو خودت میدانی من بارها به دنبال شهادت از این سنگر به آن سنگر، از این دیار به آن دیار دویدهام شاید ای خدای بزرگ! شهادت در راهت را نصیبم فرمایی ولی خدایا! نمیدانم چه گناه سنگینی مرتکب شدهام که باید هر روز داغ بهترین عزیزان و آشنایان و دوستانم را ببینم ولی خود در جمع آنها نباشم؟
خدایا! من عاشقم تو نیز رهایم کن. خدایا! مزد من کارگر اباعبدا... الحسین(ع) را بده! خدایا! یک عمری در جبههها و در مسجدها، حسین حسین(ع) گفتم و به سوی حرم اباعبدا... دویدم، به امید روزی که مرا ببخشی و در روز قیامت با شهدا محشور فرمایی. انشاء ا... شهید رمضانعلی رضاپورمحمدآبادی
*******************************
پروردگارا! از تو میخواهم که پیکرم را با خون غسل دهی. معبودا! با زبانی پر از گناه میگویم: العفو!
پروردگارا! این حقیر خود را شناخت و دین خود را با شناختی عمیق دنبال کرد و نهایتاً در سرزمین جنگجویان اسلام مسکن گزید. مولای من! حقیر به سوی تو میآید که به زندگی دنیا پشت پا زده و با بزرگترین سرمایه وجود خود یعنی جان پای به نبرد گذاشته و از حریم اسلام تا آخرین قطرات خونم محافظت میکنم.
معبودا! ای سید و آقایم! به سوی تو رجعتی را آغاز کردم. من را بپذیر! شهید ایرج رضازاده سیاهگورابی
الهی و سیدی! من اقرار میکنم به درگاهت که بندهای ضعیف و حقیر و مسکینم.
خدایا من بالاترین وسیلهی تقدم به سوی تو را با خود آوردهام و آن جان و وجودم هست.
خدایا! با کرامت و رحمت واسعهات این وجودم و جانم را خریداری نما!
پروردگارا! من به سوی جبهه قدم برداشتهام تا به اندازهی سهم خودم دینی را از روی دوشم برداشتهباشم و کمکی هرچند کوچک به اسلام بزرگ و عزیز کرده باشم. شهید موسی رضازاده جافری
*******************************
ای پروردگار و ای محبوب و ای معبود من! تو را آنچنان که هستی و آن گونه که سزاوار آنی ستایش میکنم و تو را شکر میکنم تا نیکبخت شوم و با شهدایی که در راه رضای تو و خشنودی تو درِ نیستی را کوفتند همخانه شوم.
الهی! حمد و ثنایم را بپذیر و هدایتم فرما و دریچه مغفرت و رحمت را به روی من باز کن. شهیدهانی رضانژادپیش کلاته
*******************************
ای خداوند بزرگ! ای غفار! ای ستار! ای ارحم الراحمین! ما را ببخش به دلیل نافرمانیهایی که کردیم! ما را ببخش به علت اینکه در اکثر اوقات از تو غافل بودیم و در راهِ هدف، آرمانمان را فراموش کردیم!
خداوندا! در حالی به سوی تو میشتابم که نمیدانم آیا اعمالم را قبول و دعاهایم را مستجاب خواهی کرد و ما را از بندگانت قرار خواهی داد یا نه، ولی به کرم و بخشایشت اعتماد دارم و تو خود به بندگانت مژده بخشش و بخشایش دادهای. شهید علی اصغر رضایی
*******************************
خدایا! به جبهه نبرد حق علیه باطل آمدهام تا جان خود را بفروشم و امیدوارم که خریدار جان من فقط تو باشی.
خدایا! حالا که در این راه گام برداشتهام و بار سفر بسته و به سوی تو آمدهام. تو را به حق محمد(ص) و آلش سوگند میدهم که مرا دیگر زنده به خاک و خانه و کاشانهام باز نگردان و دلم میخواهد که در آخرین لحظههای زندگیم، بدنم آغشته به خون، در راه تو باشد!
خدایا! تو شاهد باش که من در این راه، کورکورانه قدم برنداشتهام و از روزی که تو را به یگانگی شناختم و در قلبم جرقهای از ایمان پدیدار شد، از همه چیز گذشتم.
خدایا! ای کاش هزاران جان داشتم تا برای تو و در راه امام خمینی که همان راه اسلام عزیز است میدادم. شهید حجت اله رمضانی
*******************************
خدایا! خدایا! اگر هنگام جهاد در راه تو، اگر هنگام ریختن خون خود به عشق تو دستانم قطع شوند، خدایا! اگر در راه اسلام تو کمرم بشکند، خدایا! اگر در راه نام تو گردنم قطع شود. آخر چگونه به درگاهت سرتعظیم فرود آورم و از درگاهت طلب آمرزش کنم.
خدایا! قسم به عزیزترین کسانت، اگر از گناهان من نگذشتی خودم میخواهم که مرا ببخشند و از گناهانم بگذرند. همیشه از امام امت پشتیبانی کنند و بدانند که راه امام راه اسلام است و اوست که به ما شرف و انسانیت بخشید. شهید حسینعلی رمضانی
*******************************
پروردگارا! حال که از همه تعلقات بریدهام، از زندان حیات آزادم کن! پروردگارا! عاشقم کردی، بگذار در عشقت بسوزم و در مقابل کارم خواهان پاداشی نیستم. دوست دارم یک عاشق باشم و این نعمت را تو به من عطا کردی و عاشق شدن، خود نعمتی است. همهیمان یک چیز را از تو میخواهیم که طالب سلامت رهبریم.
پروردگارا! گناهانمان را بریز، آبرویمان را نریز!
خدایا! دوست دارم در لحظه دفنم خندان باشم اگر مورد لطف قرار گرفتم. شهید محمدرضا رنجکش
*******************************
خداوندا! تو خود شاهدی که چگونه با فرمان امام امت به سوی جبهه آمدم و تمام مشکلات را تحمل کردم، تا دین تو و انقلاب و اسلام پایدار بماند و با خون خود درخت اسلام را آبیاری کردم و هرچه داشتم در راه رضای تو دادم، باشد که در روز قیامت در نزد سالار شهیدان حسینبنعلی(ع) روسفید باشم و بگوییم: ای حسین(ع) ! اگر نبودیم تا در کربلا یاریات کنیم و ندای «هل من ناصرت» را پاسخ گوییم، اکنون به ندای فرزندت روح خدا لبیک گفتیم و خونمان را در راه رضای خدا بر زمین ریختیم. شهید علی اکبر ریاحی
*******************************
خدایا! خودت شاهد باش در قدمی که به سوی جبهه نور علیه ظلمت نهادهام به غیر از اسلام عزیز چیز دیگری در اندیشهام وجود ندارد.
پروردگارا! به نعمت شکر که رهبری چون امام خمینی دادی تا ما مسلمانان را به راه حق و عدالت هدایت کرده و ما را از خواب غفلت بیدار کرده است. شهید محمدحسن ریاحی
نوشته شده به وسیله ی نور الزهراء در تاریخ 91/1/19:: 3:14 عصر
عبارت های آشنا (قسمت دوم)
5- آر. پی. جی یلخی:
گلوله آرپی جی ساخت ایران؛
گلوله ای که در مقایسه با نوع خارجیش از قدرت فوق العاده ای برخودار بود و از هر نقطه که به هدف می خورد منفجر می شد. توفیقی نمی کرد که از سر یا پهلو بخورد. تا وقتی که سوخت و خرج داشت می رفت، از حداقل 300 متر تا بیش از 1100 متر. هیچ وقت نظیر گلوله آرپی جی های خارجی در مسافت معینی روی هوا منفجر نمی شد و نمی افتاد. خلاصه، وضع مشخصی نداشت و مثل خیلیها حساب و کتاب سرش نمی شد. راه خودش را می رفت، یلخی یلخی. و در روبرو شدن با دشمن و نقل و انتقالات او بی ترمز بی ترمز.
6- فیلتر شهادتت مبارک:
فیلتر های خراب و تو رفته و غیر قابل استفاده ای که گاز شیمیایی را از خود عبور می دادند و بعضی فیلتر های ساخت خودمان که مرغوبیت کافی نداشتند، بچه ها تا چشمشان به این نوع فیلترها می افتاد، می گفتند: بچه ها فیلتر شهادتتان مبارک! یا به برادری که احیاناً از روی ناچاری از آنها استفاده می کرد می گفتند: برادر شهادتت مبارک.
7- همای رحمت
تیر و فشنگ؛
تعبیری است نزدیک به «رحمت الهی» که برای ترکش به کار می رود. و غالباً به تیرو فشنگی گفته می شود که باعث جراحت است و رحمت و مغفرت و شهادت را با خود می آورد. همایی که بر سر و روی دوش هر که نشست، او را به سعادت ابدی می رساند، نه سعادتی که گاه هست و گاه نیست . معنی دیگری است از سبب خیر شدن عدو، و اقبال به زخمی که دوست می زند و از هزار مرهم التیام بخشتر است و لاجرعه نوشیدن جام بلایی که ساقی آن عشق است.
8- دانشگاه امام حسین:
جبهه جنگ با دشمن بعثی.
همانجا که درسش عشق، مدرکش شهادت و معلمش آقا و مولا حسین (ع) است. ردیهایش به قول خود بچه ها، جا مانده ها و وامانده های از کاروانی هستند که رو سوی کربلا دارد و دانشجویانش، جان بر کفان بسیج، لشکر مخلص خدا هستند که به تعبیر پیر انقلاب و پدر امت اما (ره) «دفتر تشکیل آن را همه مجاهدان از اولین تا آخرین امضا نموده اند». دانشگاهی که هر روز آن روز ابتلا و امتحان نهایی است. شرط راه افتادن به آن ایمان است و نمره الف را در آن پیوسته به اخلاص می دهند.
9- پشتیبانی مرکز:
اهل و عیال و خانواده در پشت جبهه و شهر.
وقتی کسی مرخصی می رفت و راهی منزل بود و از او سؤال می کردند که: کجا می روی، فکر نمی کنی کار جبهه و جنگ لنگ بماند؟ او در جواب می گفت: جایی نمی روم بابا، می خواهم بروم پشتیبانی مرکز را قوی کنم. کنایه از این که باید هوای برو بچه ها را هم داشت. باید با آنها هم هماهنگ کرد. یک طرف قضیه آنها هستند که اگر مایل نباشند راه بیایند، ما اینجا کاری از پیش نمی بریم.
10- تابلوی غیبت ممنوع:
کسی که حتی دیدن او اسباب تذکر و منع از غیبت است.
با وجود او گویی انسان به رودربایستی می افتد که بدگویی برادری را بکند؛ بی آنکه چیزی بگوید یا حرکتی از او سر بزند، آدم خودش به اصطلاح حساب کار خودش را می کند. ابهت و وقار و پرهیزکاری او در جمع مانع از آن می شود که هر کس هر چه خواست بگوید. درست مثل یک تابلوی ورود ممنوع که برای همه قانون و میزان است. این ترکیب را برای اشخاصی به کار می بردند که فوق العاده در سخن مواظب و مراقب بودند و تعداد آن ها در میان رزمندگان کم نبود.