سفارش تبلیغ
صبا ویژن

منتخبی از سخنان شهدا در وصیت نامه هایشان در مورد حجاب شهدا حجاب

 منتخبی از سخنان شهدا در وصیت نامه هایشان در مورد حجاب

شهدا حجاب


شاید شما هم یادتان بیاید،

چند سال پیش، وقتی یک دختر بی‌حجاب در خیابان می‌دیدید،

کلی تعجب می‌کردید و آن روز در خانه فقط حرف از آن بود و حجاب و... چه‌قدر زود آن دوران گذشت و جای ما با آن‌ها عوض شد!

چه‌قدر زود همه چیز را فراموش کردیم،

شعارهای دبستانیمان را: «زن در حجاب چون گوهری است در صدف.»

شعرهای کتاب‌ها: «ای زن به تو از فاطمه(س) این‌گونه خطاب است، ارزنده‌ترین زینت زن حفظ حجاب است.»

نوشته‌های روی دیوارها: «نکند خون شهدا فرش راه ما شود...» و...

گفتم شهید! یعنی اگر شهدا زنده بودند و این چیزها را می‌دیدند، چه می‌کردند؟!

مگر در ظاهر، غیر از این بود که برای گرفتن مرزها و پس گرفتن شهرهایمان رفتند، اما آیا واقعاً هدفشان این بود؟


شهید «ابوالفضل سنگ‌تراشان»: «تو ای خواهرم! حجاب تو کوبنده‌تر از خون سرخ من است.»

شهید «محمدعلی فرزانه»: «خواهرم! زینب‌گونه حجابت را که کوبنده تر از خون من است، حفظ کن.»

سردار شهید «رحیم آنجفی»: «خواهرم: محجوب باش و باتقوا، که شمایید که دشمن را با چادر سیاهتان و تقوایتان می‌کشید.»، «حجاب تو سنگر تو است، تو از داخل حجاب، دشمن را می‌بینی و دشمن تو را نمی‌بیند.»

شهید
«عبدالله محمودی»: «و تو ای خواهر دینی‌ام! چادر سیاهی که تو را احاطه کرده است، از خون سرخ من کوبنده‌تر است.»

جالب است، نه؟ چه‌قدر چادر ما برایشان مهم و باارزش بود. مگر می‌شود برای ما چیزی مهم‌تر از جانمان باشد؟! اما برای آن‌ها بود. راستی چرا؟!

آن‌ها برای رضای خدا رفتند. خود و خدایشان را شناختند و رفتند. حالا ماییم و جهاد نیمه تماممان:  

«حفظ حجاب هم‌چون جهاد در راه خداست.» از شهید «محمدکریم غفرانی»

شهید «حمیدرضا نظام»: «خواهرم! از بی‌حجابی است، اگر عمر گل کم است. نهفته باش و همیشه گل باش.»

شهید «سید محمدتقی میرغفوریان»: «از تمامی خواهرانم می‌خواهم که حجاب، این لباس رزم را حافظ باشند.»

طلبة شهید «محمدجواد نوبختی»: «خواهرم! هم‌چون زینب(س) باش و در سنگر حجابت به اسلام خدمت کن.»

شهید «صادق مهدی‌پور»: «یک دختر نجیب باید باحجاب باشد.»

چرا ما این‌قدر کم‌حافظه شده‌ایم؟!

چرا فراموش کردیم همه با هم انقلاب کردیم و ترس و وحشت را، همگی با هم تجربه کردیم؛

وقتی که میگ‌های عراق را بالای سرمان دیدیم؟

چرا یادمان رفته اشک‌ها و دعاهای مادرمان را وقتی پدرمان در جنگ بود؟

آن‌وقت‌ها همه با هم بودیم، ساده و صمیمی، مطیع ولیمان.

 


حرف امام و شهدا برای همه حجت بود.

وقتی امام گفت: «چادر، حجاب برتر زن مسلمان»، دیگر کسی نگفت، چرا ما را محدود کردید؟ چرا آزادیمان را گرفتید؟ چرا....؟

شهید «رجایی» در زمان ریاست جمهوریش گفته بود: «خواهران ما در حالی‌که چادر خود را محکم برگرفته‌اند و خود را هم‌چون فاطمه(س) و زینب(س) حفظ می‌کنند، هدف‌دار در جامعه حاضر شده‌اند.»

کسانی‌که این روزها از فساد شکایت می‌کنند،

در حالی‌که حتی روسریشان را درست بر سر نمی‌کنند و زمین و زمان را مقصر می‌دانند، پاسخشان را از کلام شهدا بشنوند:

«شما خواهران و مادرانم! حجاب، شما را از فساد، به سوی معنویت و صفا می‌کشاند.»

شهید «علی‌اصغر پورفرح‌آبادی»: «خواهر مسلمان: حجاب شما موجب حفظ نگاه برادران خواهد شد. برادرمسلمان: بی اعتنایی شما و حفظ نگاه شما موجب حجاب خواهران خواهدشد.»

شهید «غلام‌رضا عسگری»: «مادرم! من با حجاب و عزت نفس و فداکاری شما رشد پیدا کردم.»

شهید
«محمدحسن جعفرزاده»: «ای خواهرم! قبل از هر چیز، استعمار از سیاهی چادر تو می‌ترسد تا سرخی خون من.»

دختر شهیدی می‌گفت: «من که می‌ترسم تنها به خیابان بروم، مادرم هم می‌ترسد. مادرم می‌گوید در خیابان خطر است. بر سر بعضی‌ها چادر نیست، مویشان بیرون است... خطِ کج گشته هنر، کج‌روی محبوب است! جای شهدا خالی‌ست، خالی‌ست، خالی! حرف از آزادی‌ست، آزادی، آزادی...»

امام خمینی دربارة این وصیت‌نامه‌ها فرموده بودند: «این وصیت‌نامه‌ها، انسان را می‌لرزاند و بیدار می‌کند.»

اما ما چه؟ جز این است که فقط نام مقدس بر آن‌ها گذاشته و تکه کاغذی بیش به شمار نمی‌آوریم و می‌گوییم شهدا خاص بودند و آن‌ها را دست‌نیافتنی می‌دانیم و ادامه دادن راهشان را غیرممکن؟!

خدایا! نگذار که خود را در پیچ و خم زندگی گم کنیم و نگذار که خون شهدا فرش راه ما شود. آمین!


ماهنامه امتداد / شماره 6



کلمات کلیدی :

تنها آرزوی یک شهید 16 ساله

به خدا قسم!


 به خدا قسم اگر می دانستم با هربار که خونم ریخته می شود ، بی حجابی آغوش حجاب را دربر می گیرد ، حاضر بودم هزاران هزار بار کشته شوم.


شهید یعقوب ابراهیم نژاد



ای خواهران ، جهاد شما حجاب شماست و اثری که حجاب شما می تواند بر روی مردم بگذارد ، خون ما نمی تواند بگذارد .


شهید
محمد رضا شیخی

شهید حجاب


آرزوی یکی از یاران آخرالزمانی حضرت مهدی(عج) را از وصیت نامه اش با هم بخوانیم،

تنها آرزوی یک شهید 16 ساله را:

ای ملت قهرمان، هم اکنون که وصیت مرا می‌شنوید، بدانید که ما به خاطر آب و خاک کشته نشده‌ایم؛ بلکه جان ناقابل خود را در راه اسلام عزیز فدا کرده‌ایم.

ای خواهری که هم‌اکنون به وصیت من گوش می‌دهی، بدان که

تنها آرزویم در تمام دوران  نوجوانی خالی بودن جامعه از بی‌حجابی و یا بی‌عفتی بود.

یادم نمی‌رود روزی که مأمور گشت در امامزاده بودم،

رسیدم به خواهری که با ول دادن چادر خود

 و نشان دادن محرمات خود

خون هر جوان غیرتمندی و هر انسان غیوری را به جوش می‌آورد.

بر حسب احساس مسئولیت جلو رفتم و با لحنی که خدا می‌داند خجالت کشیدم،

گفتم: خواهر عزیز زیارت مستحب است اما حفظ حجاب واجب و بی‌درنگ دور شدم.

خواهر عزیز حجاب تو سنگر توست؛

پس این سنگر را هرگز و به هیچ وجه رها نساز که کوبنده‌تر از خون شهید است.

قسمتی از وصیت نامه ی شهید محمدرضا فلاح مهرجردی


منبع:روزنامه جمهوری اسلامی 29/10/83 به نقل از سایت صبح

صلوات



کلمات کلیدی :

در محضر ولایت با سخن شهید آوینی

در محضر ولایت با سخن شهید آوینی

عزیز ما ای وصی امام عشق!


آنان که معنای ولایت را نمی دانند در کار ما سخت درمانده اند.

اما شما خوب می دانید که سرچشمه این تسلیم و اطاعت و محبّت در کجاست.

خودتان خوب می دانید که چقدر شما را دوست می داریم

و چقدر دلمان می خواست آن روز که به دیدار شما آمدیم سر در بغل شما پنهان کنیم و بگرییم.

 ما طلعت آن عنایت ازلی را در نگاه شما باز یافتیم.

 امام خامنه ای

لبخند شما شفقت صبح را داشت و شب انزوای ما را شکست.

سر ما و قدمتان که وصی امام عشق هستید و نائب امام زمان

شهید سید مرتضی آوینی



کلمات کلیدی :

شهید سید مرتضی آوینی

مکه برای شما،فکه برای من.

بال نمی خواهم همین پوتین های کهنه هم می تواند مرا به آسمان ببرد(شهید سید مرتضی آوینی)

 

زندگینامه شهید سید مرتضی آوینی از زبان خودش!!

شقایق های آتش گرفته! دل خونین ما شقایقی است که داغ شهادت شما را بر خود دارد . آیا آن روز نیز خواهد رسید که بلبلی دیگر در وصف ما سرود شهادت بسراید؟ سیدمرتضی آوینی

نام: سید مرتضی

نام خانوادگی: آوینی

شهرت: سید شهیدان اهل قلم

تحصیلات: فوق لیسانس معماری

ولادت: شهر ری 1326

شهادت: 20 فروردین 1372 فکه

نحوه شهادت: انفجار مین

مزاریادبود: بهشت زهرا قطعه 29



من بچه شاه عبدالعظیم هستم و درخانه ای به دنیا آمده و بزرگ شده ام که درهر سوراخش که سر می کردی به یک خانواده دیگر نیز برمی خوردی .

اینجانب - اکنون چهل و شش سال تمام دارم . درست سی و چهار سال پیش یعنی، درسال 1336 شمسی مطابق با 1956 میلادی در کلاس ششم ابتدائی نظام قدیم مشغول درس خواندن بودم . در آن سال انگلیس و فرانسه به کمک اسرائیل شتافته و به مصر حمله کردند و بنده هم به عنوان یک پسر بچه 13 - 12 ساله تحت تاثیر تبلیغات آن روز کشورهای عربی یک روزی روی تخته سیاه نوشتم: خلیج عقبه از آن ملت عرب است . وقتی زنگ کلاس را زدند و همه ما بچه ها سر جایمان نشستیم اتفاقا آقای مدیرمان آمد تا سری هم به کلاس ما بزند . وقتی این جمله را روی تخته سیاه دید پرسید: «این را که نوشته؟» صدا از کسی درنیامد من هم ساکت ، اما با حالتی پریشان سر جایم نشسته بودم .

ناگهان یکی از بچه ها بلند شد و گفت: «آقا اجازه؟ آقا، بگیم؟ این جمله را فلانی نوشته و اسم مرا به آقای مدیر گفت . آقای مدیر هم کلی سر و صدا کرد و خلاصه اینکه: «چرا وارد معقولات شدی؟» و در آخر گفت: «بیا دم در دفتر تا پرونده ات را بزنم زیر بغلت و بفرستمت خانه .» البته وساطت یکی از معلمین، کار را درست کرد و من فهمیدم که نباید وارد معقولات شد .

بعدها هم که در عالم نوجوانی و جوانی، گهگاه حرفهای گنده گنده و سؤالات قلمبه سلمبه می کردیم معمولا به زبان های مختلف حالیمان می کردند که وارد معقولات نباید بشویم . مثلا یادم است که در حدود سال های 50 - 45 با یکی از دوستان به منزل یک نقاش که همه اش از انار نقاشی می کشید، رفتیم . می گفتند از مریدهای عنقا است و درویش است . وقتی درباره عنقا و نقش انار سؤال می کردیم با یک حالت خاصی به ما می فهماند که به این زودی و راحتی نمی شود وارد معقولات شد . تصور نکنید که من با زندگی به سبک و سیاق متظاهران به روشنفکری نا آشنا هستم، خیر من از یک راه طی شده با شما حرف میزنم . من هم سالهای سال در یکی از دانشکده های هنری درس خوانده ام، به شبهای شعر و گالری های نقاشی رفته ام . موسیقی کلاسیک گوش داده ام . ساعتها از وقتم را به مباحثات بیهوده درباره چیزهایی که نمی دانستم گذرانده ام . من هم سال ها با جلوه فروشی و تظاهر به دانایی بسیار زیسته ام . ریش پروفسوری و سبیل نیچه ای گذاشته ام و کتاب «انسان تک ساختی » هربرت مارکوز را - بی آنکه آن زمان خوانده باشم اش - طوری دست گرفته ام که دیگران جلد آن را ببینند و پیش خودشان بگویند: «عجب فلانی چه کتاب هایی می خواند، معلوم است که خیلی می فهمد .» ... اما بعد خوشبختانه زندگی مرا به راهی کشانده است که ناچارشده ام رودربایستی را نخست با خودم و سپس با دیگران کنار بگذارم و عمیقا بپذیرم که «تظاهر به دانایی » هرگز جایگزین «دانایی » نمی شود، و حتی از این بالاتر دانایی نیز با «تحصیل فلسفه » حاصل نمی آید . باید در جست و جوی حقیقت بود و این متاعی است که هرکس براستی طالبش باشد، آن را خواهد یافت، و در نزد خویش نیز خواهد یافت .

و حالا از یک راه طی شده با شما حرف می زنم . دارای فوق لیسانس معماری از دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران هستم . اما کاری را که اکنون انجام می دهم نباید با تحصیلاتم مربوط دانست . حقیر هرچه آموخته ام از خارج دانشگاه است . بنده با یقین کامل می گویم که تخصص حقیقی درسایه تعهد اسلامی به دست می آید و لاغیر . قبل از انقلاب بنده فیلم نمی ساخته ام اگر چه با سینما آشنایی داشتم . اشتغال اساسی حقیر قبل از انقلاب در ادبیات بوده است . اگر چه چیزی - اعم از کتاب یا مقاله - به چاپ نرسانده ام . با شروع انقلاب حقیر تمام نوشته های خویش را اعم از تراوشات فلسفی، داستان های کوتاه، اشعار و ... . در چند گونی ریختم و سوزاندم و تصمیم گرفتم که دیگر چیزی که «حدیث نفس » باشد ننویسم و دیگر از خودم سخنی به میان نیاوردم . هنر امروز متاسفانه حدیث نفس است و هنرمندان گرفتار خودشان هستند . به فرموده خواجه شمس الدین محمد حافظ شیرازی « رحمه الله علیه »

تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز

سعی کردم که خودم را از میان بردارم تا هرچه هست خدا باشد و خدا را شکر بر این تصمیم وفادار مانده ام . البته آنچه که انسان می نویسد همیشه تراوشات درونی خود او است - همه هنرها اینچنین اند کسی هم که فیلم می سازد اثر تراوشات درونی خود اوست - اما اگر انسان خود را در خدا فانی کند آنگاه این خداست که در آثار ما جلوه گر می شود . حقیر اینچنین ادعائی ندارم اما سعی ام بر این بوده است .

با شروع کار جهاد سازندگی در سال 58 به روستاها رفتیم که برای خدا بیل بزنیم . بعدها ضرورت های موجود رفته رفته ما را به فیلمسازی برای جهاد سازندگی کشاند . در سال 59 به عنوان نمایندگان جهاد سازندگی به تلویزیون آمدیم و در گروه جهاد سازندگی که پیش از ما بوسیله کارکنان خود سازمان صدا وسیما تاسیس شده بود، مشغول به کار شدیم . یکی از دوستان ما در آن زمان «حسین هاشمی » بود که فوق لیسانس سینما داشت و همان روزها از کانادا آمده بود . او نیز به همراه ما به روستاها آمده بود تا بیل بزند . تقدیر این بود که بیل را کنار بگذاریم و دوربین برداریم . بعدها «حسین هاشمی » با آغاز تجاوزات مرزی رژیم بعث به جبهه رفت و در روز اول جنگ در قصر شیرین اسیر شد - به همراه یکی از برادران جهاد بنام «محمد رضا صراطی » - ما با چند تن از برادران دیگر، کار را تا امروز ادامه دادیم . حقیر هیچ کاری را مستقلا؟ انجام نداده ام که بتوانم نام ببرم . در همه فیلمهایی که در گروه جهاد سازندگی ساخته شده است سهم کوچکی نیز - اگر خدا قبول کند - به این حقیر می رسد و اگر خدا قبول نکند که هیچ .

به هر تقدیر، من فعالیت تجاری نداشته ام . آرشیتکت هستم! از سال 58 و 59 تاکنون بیش از یکصد فیلم ساخته ام که بعضی عناوین آنها را ذکر می کنم: مجموعه «خان گزیده ها» ، مجموعه «شش روز در ترکمن صحرا» ، «فتح خون » ، مجموعه «حقیقت » ، «گمگشتگان دیار فراموشی (بشاگرد)» ، مجموعه «روایت فتح » - نزدیک به هفتاد قسمت - و در چهارده قسمت اول از مجموعه «سراب » نیز مشاور هنری و سرپرست مونتاژ بوده ام . یک ترم نیز در دانشکده سینما تدریس کرده ام که چون مفاد مورد نظر من برای تدریس با طرح درس های دانشگاه همخوانی نداشت از ادامه تدریس در دانشگاه صرف نظر کردم . مجموعه مباحثی را که برای تدریس فراهم کرده بودم با بسط و شرح و تفسیر بیشتر در کتابی به نام «آینه جادو» - بالخصوص در مقاله ای با عنوان تاملاتی درباره سینما که نخستین بار در فصلنامه سینمایی فارابی به چاپ رسید - در انتشارات برگ به چاپ رسانده ام .

شهید سید مرتضی آوینی

 

عکس لحظه شهادت شهید سید مرتضی آوینی

 




کلمات کلیدی :

بدون شرح

جبهه



کلمات کلیدی :
<   <<   11   12   13   14   15   >>   >
زیارتنامه حضرت زهرا سلام الله علیها جهت دریافت کد کلیک کنید